عصبانی به هدایایی که آن روز وانگ می برای ییبو فرستاد نگاه می کرد. وانگ می نامه ای فرستاده بود و اطلاع داده بود در روزهای آینده برای گفتگوی مستقیم با ییبو به آنجا می آید و این باعث خشم لوهان شده بود
" چرا باید در این مورد به ییبو بگم؟ "کریس اخم کنان به لوهان که با خونسردی قصد داشت موضوع به آن مهمی را از ییبو مخفی کند نگاه کرد
" خودت میدونی که ملکه وانگ می زن سمجیه و به همین راحتی ها از تصمیمش برنمیگرده، الانم گفته میخواد خودش بخواد با ییبو حرف بزنه، این موضوع به ییبو یستگی داره لوهان!، اون به سنی رسیده که قطعا روزهای آینده آلفاهای تاجر برای خواستگاری از اون به اینجا میان و تو هم نمیتونی تا آخر عمرت اونو پیش خودت نگهداری، پس بذار ییبو تصمیم بگیره "حرف های کریس درست بود. پسر امگایش دیگر بزرگ شده و حتی دوره های هیتش شروع شده بود. البته که پسران آلفای تاجران، داشتن ییبو را در سر داشتند ولی این لوهان بود که هنوز باور این موضوع برایش سخت بود که ییبو را از خود دور کند و او را به آلفایی دیگر بدهد
" اگه ییبو بخواد وارد قصر بشه چی؟ اگه دوست داشته باشه به عنوان امگا توی اون مراسم مزخرفی که ولیعهد باید از بین افراد یک نفر رو انتخاب کنه حاضر بشه چی؟ "لوهان که سرش تا آن زمان پایین بود در حالی که کناره ی پیراهنش را می فشرد، کمی مکث کرد و با بالا آوردن سرش به کریس نگاه کرد
" اونوقت باید اجازه بدم پسرم وارد قصر بشه؟ باید اجازه بدم تنها چیزی که توی این دنیا با خودخواهی تمام اونو میخوام وارد اون جای منفور بشه؟ "آری قصر برای لوهان اینچنین بود. کریس خوب می دانست دلیلش چیست. دلیلش فقط یک نفر بود
" تو نباید بخاطر گذشته جلوی پیشروی ییبو رو بگیری لوهان! باید بذاری اون خودش برای آیندش تصمیم بگیره، قبل از اینکه وانگ می شخصا با ییبو حرف بزنه در این مورد به ییبو اطلاع بده، تو تا الان خیلی چیزهارو از اون مخفی کردی "سخت بود شنیدن حرف هایی که می دانست درست است. از جایش بلند شد و نگاه آخری به جعبه های فرستاده شده از قصر کرد
" ببرشون توی انباری! "کریس سری تکان داد و به بیرون رفتن لوهان نگاه کرد. به مرد حق می داد که حتی در این سن نیز خاطرات تلخ جوانی اش برایش تازه باشد.
از پله های عمارت بالا رفت. باید آن شب با ییبو در مورد پیشنهاد وانگ می حرف می زد. قطعا برای ییبو بهتر بود اولین بار آن پیشنهاد را از دهن پدرش بشنود تا وانگ می.
وارد راهرو شد چند قدم به سمت اتاق ییبو برداشت که ناگهان رایحه ی اندک آلفایی را حس کرد. رایحه ای که تا قبل از آن روز در عمارت به مشامش نرسیده بود و متعلق به فردی غریبه بود. لوهان به شدت بر روی این مسائل حساس بود. سعی می کرد قابل اعتماد ترین افراد را در خانه اش داشته باشد ولی حالا حس می کرد که رایحه ای ناآشنا در عمارت است. شاید کسی دیگر متوجه نمی شد ولی لوهان که در این مسائل دقیق بود مطمئن بود اشتباه نمی کند.
YOU ARE READING
moon stone ( سنگ ماه)
Fanfictionعشقی میان امگایی زیبا و ولیعد کشورش... سختی هایی که در این مسیر بر سر راهشان ایجاد می شود. 🦋 امپراطور سهون که قصد دارد از فرزند و همسرش مراقبت کند... شیائو جان که به هیچ عنواننمی تواند از وانگ ییبو دست بردارد... عاشقانه ای در دل دو امپراطوری بزرگ...