جیمین: مم....منظورتون چیه آقای دکتر ؟ یونگی بخاطر من.....
هوسوک: آقای پارک من کاملا فرضیه ای برای خودم دارم که چه اتفاقی برای اون پسر افتاده.....اما تا از همه چیز مطمئن نباشم....تا از بی خطر بودن افراد و مرور خاطره هاش مطمئن نشم...معذرت میخوام اما حتی اجازه دوباره دیدنشو به کسی نمیدم....حتی اگرر ....
نفس عمیقی با خودش کشید گفتنش سخت بود اما اون الان درجایگاه یه دکتر بی طرف.....باید فارغ از احساساتش حرف میزد: حتی اگر اون شخص کسی باشه که یونگی عاشقشه
جیمین ناامید شده لب زد: هرکاری بگید حاضرم انجام بدم تا بزارید ببینمش
هوسوک از پشت میز بلند شد و قدم زنان به پشت پنجره بزرگ اتاق رفت در حالی که چشماش روی یونگی معصوم بود با لحن آرومی گفت: به یه شرط میزارم
جیمین با عجله گفت : هر چی که باشه قبول میکنم فقط بزارید ببینمش
هوسوک پوزخندی زد : قبل از شنیدن هیچ چیزی قبولش نکنید آقای پارک
من برای تکمیل پرونده یونگی و درمانش نیاز به اطلاعات دارم
من یه اطلاعات کاملی درست از قبل از تصادفش میخوام، اینکه بچگیش چطور بوده، ارتباط ش با خانواده ش چطور بوده، مشکلات بزرگی که داشته چی بوده، و اتفاقات مهم تلخی که براش افتاده چی بودهجیمین: من یچیزایی میدونم اگر بخواید میتونم بگم
هوسوک: اطلاعات شما کامل نیست من اطلاعات جامعی میخوام
جیمین : خب .....اینکار یکم زمان بره من باید برگردم دائه گو
هوسوک:هر کاری که لازمه انجام بدین....اگر که میخواین یونگیو از نزدیک ببینید
جیمین سرشو پایین انداخت و با ناميدی از در بیرون رفت
اما هوسوک کنار پنجره ایستاده بود در حالی که تو فکرش فرو رفته بود به گوشه اتاق خیره بود
خودشم متوجه حس درونش نمیشد
هم خوشحال بود از اینکه بلاخره یکی پیدا شده تا چیزی راجب یونگی معصوم بدونهو هم از طرفی نگرانی بزرگی داشت.....این پسر عشق یونگی بود
سرشو تکون داد تا افکار مزاحم از ذهنش پاک بشه.... باید خودشو جمع و جور میکرد.....در درجه اول سلامتی یونگی براش مهم بود نه خودش و احساساتش
به اتاقش برگشت و خودشو غرق در کار کرد
..................
بعد از چند ساعت با حس دردگردنش سرشو از بین پرونده ها بلند کرد ودستی بهگردنش کشید
کارای اینجا هیچوقت تمومی ندارهبا نگاهکردن به ساعت از جاش بلند شد و میزشو مرتب کرد و برنامه های فرداشو یادداشت کرد، نظم تنها چیزی بود که به مغز خسته ش آرامش میداد
البته که تنها چیز نبود.....یه پسرکمعصوم تو اتاق ۱۱۳ هم بدجوری باعث تپش قلب تنهاش و آرامش مغز شلوغش میشد
YOU ARE READING
Intangible |نامرئی
Teen Fictionچشماش هنوزم منتظر بود منتظر عشقی نافرجام °•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~°•~•° ×:قسم میخورم نمیزارم زنت چیزی بفهمه.....اگر..اگرم فهمید تمام تقصیرارو بنداز گردن خودم خب؟من چیزه زیادی نمیخوام فقط یه زاپاس لعنتی باشم چیزه زیادیه؟! +:لطفا بس کن هیونگ تو خیل...