part_9

375 40 25
                                    

باز چه نقشه ای برای نابود کردن ارامشم داره؟ چی تو فکرای شیطانیش میگذره تا روم پیاده کنه؟ باصدای نفرت انگیزش با لحنی که توش تحقیر موج میزد گفت: بیا اینجا ببینم

نفس ترسیده ای کشیدم و جلوتر رفتم،از این عوضی هیچی بعید نبود، از گوشه چشم میدیدم که جیمین با اخم و دوتا دوستاش با تعجب نگاهم میکردن

سعی کردم فاصله مو باهاش حفظ کردم و وایستادم :فکر نکن خیلی زرنگی و تونستی تو اتوبوس و واگن کنار اون پسر باشی و هیچی بهت گفتم ،فقط نمیخواستم شخصیت جیمینو بخاطر وجود تو پایین بیارم ولی فقط اگر بفهمم.....کافیه بفهمم تو این اتاق و تو این سفر کوچکترین غلطی بکنی ،من میدونم با تو
تو خیال خودت جلوی آقای موش مردگی در آوردی اونم دلش به حال تویه بی مصرف سوخت حالا میزاره ول بچرخی،  ولی اینو یادت باشه کافیه بفهمم فقط یه اشتباه خیلی کوچیک کردی، بلایی سرت میارم که فکرشم نمیتونی بکنی

چشمام بدجوری پر شده بود ولی چیزی نگفتم و رومو به طرف دیگه ای کردم تا جلوی اون عوضی اشکام پایین نیاد، تا به این فکر نکنم که جلوی دوستای جیمین شخصیت نداشته ام‌ نابود شد

تا نابود نشم بخاطر اینکه من از ته قلبم دوس دارم پیش جیمینم با ارزش باشم اما هچیکس اجازه نمیده
به محض بسته شدن در متوجه حضور جیمین شدم که اومد پیشم ولی نتونستم نگاهش کنم، در حد مرگ ازش خجالت میکشیدم

دستشو نوازش وار روی بازوم گذاشت و صدای زیباش بازم آرومم کرد:هیونگ به اون احمق فکر نکن بیا باهم وسایلمونو مرتب کنیم و بریم بیرون یه چرخی بزنیم این اطراف ،شنیدم طبیعت قشنگی داره

اون فرشته سعی میکرد تا موضوع عوض کنه تا ناراحت نباشم،  اینکه انقدر راحت تحقیرم کرد برام قابل تحمل نبود،  اما جیمینم داره ازم میخواد، پس میتونم وانمود کنم که خوبم

وسایل و چمدون هامونو باز کردیم و وسایلی که باید مرتب کردیم، البته که من مغزم کاملا جای دیگه بود ولی به حرف جیمین گوش میدادم و مثل یه ربات فقط انجام میدادمشون

اگر جیمین هر چیزی که بهم میگفتو انجام‌ ‌میدادم، حتی اگر میگفت همین الان دست کن تو چشات و بهم بده، انجامش میدادم، من هیچ اعتقادی ندارم و نداشتم نمیدونم خدا وجود داره یا نه

اما بنظر من جیمین خدای منه، اون مهربونه هیچوقت باهام بد رفتاری نکرده حتی وقتی که من عوضی بودم، بابت اشتباهاتم سرزنشم نکرده و من بخشيده، و اینکه اون زیباست.....خیلیم زیباست

بعد از آماده شدنم ،تمام وسایلی که لازم بودو تو کوله من ریختیم و با جیمین یواشکی از مهمان خونه بیرون زدیم، قبل مستقر شدن اعلام کرده بودن که تا زمانی که از منطقه خارج نشیم و تا قبل تاریک شدن هوا برگردیم مشکلی ایجاد نمیکنه

پس منو جیمین تصمیم گرفتیم تو دو روزی که هستیم بتونیم تمام جاهای قشنگی که داره و با پرس و جو از بومیای اون‌محله بریم، درسته وقتمون کم بود اما میتونستیم تا حدی از چندتا محله دیدنی اونجا یه خاطره بسازیم،  البته که خاطره ی پر از شیرنی برای من.....

Intangible |نامرئی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora