part 4

394 60 23
                                    

صاحب صدا پسری قد بلندبود  که لباس ورزشیه خیس عرقش نشون از این میداد که در حال تمرین بوده

با دیدنش زنگ خطری تو مغزم به صدا در اومد ، صدایی که تا چند دقیقه ی پیش سالن ورزشگاه رو پر کرده بود دیگه وجود نداره و این یعنی اونا بازی کردنشون تموم شده و دارن به سمت رختکن میان
مغزم یه جمله ی بزرگو فریاد میزد "فرار کن "
تموم قدرتمو تو پاهام جمع کردم تا بدوام اما اون پسره ی عوضی دستامو محکم گرفت و کشید
اونقدر محکم اینکارو انجام داد که تقریبا دستمو حس نمیکردم بالاخره زبونمو تکون دادم +:ولم کن ببینم
×:اینجا داشتی چه غلطی میکردی؟چرا میخواستی کمدو باز کنی؟!
یونگی:به تو ربطی نداره دستمو ول کن
دوباره تلاش کردم دستامو بیرون بکشم و اون عوضی بیشتر دستمو بین مشتش فشار میداد
صدای چندتا پسر دیگه اومد که وارد رختکن شده بودن: اوه چان چی‌گرفتی پسر؟میدونی این کیه ؟
×:مراقب باش وقتی دستشو گرفتی تحریک نشه و صدای خنده ی چندشش بلند شد
×:راس میگه این یارو تو کاره مرداست
قلبم  با حرفاشون مچاله میشد ،این عوضیا چجوری انقدر راحت  همه چیزو قضاوت میکنن ؟!
من با دیدن این عوضی تحریک بشم؟! تنها حسی که میتونم بهشون داشته باشم حالت تهوعه

+:کی بهت اجازه داده باهاش اینجوری رفتار کنی؟!

همه ی سرها به سمت صدای عصبانی جیمین برگشت، رخکتن شلوغ تر شده بود انگار خیلیا مشتاق دیدن تحقیر شدن من بودن، اما این الان موضوع مهمی نبود
مهم ترین چیز صورت پر از خشم و عصبانیت جیمین بود که به طرز ترسناکی داشت به پسرایی که منو دور کرده بودین نگاه می‌کرد لباسش  و موهاش خیس عرق بود
پسری که دستامو فشار میداد ولم کرد و من سریع دستمو بقل کردم،اون قسمتی که فشار داده بود خیلی درد میکرد
این غول مگه همسن جیمین نیست چرا انقدر زور داره؟! یا شایدم من ضعیفم
با صدای هول کرده ای شروع به حرف زدن کرد: داداش من کاریش نداشتم دیدم اومده تو رختکتنه و بزور میخواد در کمدتو باز کنه مچشو گرفتم

جیمین چند قدم نزدیک تر اومد و همون طور که با نگاه وحشتناکش به اونا مینداخت  در کمدشو باز کرد و حوله ش رو دور گردنش انداخت
صورتشو به سمت من برگردوند و با لحن ملایمی که برای اون پسرا استفاده نکرده بود پرسید: چیزی هست که بخواین بگید؟
نمیدونم اون لحظه معجزه شده بود که مغزم کار کرد و جواب درست و حسابی بهش دادم : ژاکتت.....ژاکتی که هفته پیش بهم داده بودی.... میخواستم بزارمش سر جاش
با دستای لرزونم که به خاطر نخوردن غذا برای مدت طولانی بود ژاکتو از کیفم در آوردم و مثل یه چیز با ارزش دو دستی تقدیمش کردم
ژاکتو آروم ازم گرفت و دوباره نگاه ترسناکشو به پسری انداخت که دستامو داغون‌کرده بود : ازش معذرت خواهی کن

×:اما جیمین من....

جیمین:گفتم ازش معذرت خواهی کن .. حتی اگر کاره اشتباهی انجام می‌داد حق نداشتی بهش آسیب بزنی
پسره با غرور زیادی سمتم برگشت و با صدایی که از ته چاه بزور شنیده می‌شد کلمه ی "معذرت" رو زمزمه کرد

Intangible |نامرئی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora