RACE 8 🏆

11 4 1
                                    

هری صبح روز بعد از خواب بیدار شد و دید که مالفوی از قبل لباس پوشیده و پشت میزی نشسته که پر از وسایل مختلف آن‌ها بود. کوله‌پشتی خالی هری روی زمین افتاده بود. هری نشست و دستش را به موهایش کشید، سپس زیر بالش به دنبال عینک و چوب‌دستی‌اش گشت.

«داری چی کار می‌کنی؟» پرسید. با وجود استراحت، هنوز احساس خستگی می‌کرد.

«دارم وسایل رو بررسی می‌کنم. از اونجا که دیروز ما رو به یه منطقه با گرمای طاقت‌فرسا فرستادن، منطقیه که احتمالاً بعدش ما رو به یه جای خیلی سرد بفرستن. اگه دوباره چوب‌دستی‌ هامون رو گرفتن، ترجیح میدم آماده باشم!»

هری پاهای برهنه‌اش را از لبه تخت آویزان کرد و دنبال تیشرتش گشت. «می‌خوای چیکار کنی؟ شلوارت رو به کاپشن تبدیل کنی؟»

مالفوی چشمانش را چرخاند و سپس کوله‌پشتی را برداشت. در حالی که هری از تخت پایین پرید و رفت شلوارش را قبل از اینکه مالفوی آن را جمع کند بردارد، مالفوی شروع به جا دادن وسایل در کوله کرد.

مالفوی گفت: «دارم برای هر احتمالی آماده می‌شم. مثلاً دستکش، وسایل مورد نیاز برای روشن کردن آتش و جوراب اضافی. ردای کاراگاهیمون برای گرم نگه‌داشتنمون خوبه، مگر اینکه هوا بیش از حد سرد باشه. واقعا امیدوارم قصد کشتن ما رو نداشته باشن.»

هری شلوارش را پوشید و با تعجب دید که گونه‌های مالفوی سرخ شده‌اند. اخم کرد. «صورتت آفتاب‌سوخته شده؟ فکر می‌کردم کلاهت ازت محافظت می‌کنه...»

مالفوی با تندی گفت «نه، صورتم آفتاب‌سوخته نشده. حالا حواست رو جمع کن.»

در همین لحظه صدای تق‌تق محکمی شنیده شد.
«صبحانه تا ده دقیقه دیگه آماده است. هردوتون باید توی سالن غذاخوری باشید.»

هری فریاد زد «باشه!». بعد به مالفوی نگاه کرد و یک تیشرت تمیز به رنگ آبی روشن را که روی آن با حروف طلایی کلمه *AUROR نوشته شده بود، پوشید. مالفوی در لباس سفید دکمه‌دار و شلوار خاکستری‌اش مرتب و آراسته به نظر می‌رسید. احتمالاً لباس‌هایش را با جادو تغییر داده بود.
هری پرسید «آماده‌ای؟»

مالفوی سری تکان داد و از جایش بلند شد. «بریم ببینیم کیا حذف شدن!»

°°°°°°°°°°°′°°°°°°°°°°

«قسمت هفته گذشته یک پیروزی چشمگیر از تیم کاراگاهان ما را نشان داد، شرایطی که اونها با سوار شدن بر قاطر در میان دره‌های خطرناک، بالا رفتن از صخره‌های لغزنده در بالای آبشارهای مهیب، و استفاده از همکاری تیمی، توانستند یک صندوق سنگین را از حوضچه‌ی آب بیرون بکشند. آفرین، بچه‌ها!»

رون و نویل شادمانه هورا کشیدند و محکم به شانه یکدیگر زدند. هرماینی با لبخندی محبت‌آمیز و خوشحال سر تکان داد.

همه شرکت‌کنندگان در مقابل یک منظره باشکوه از صخره‌های لایه‌لایه قرمز رنگ ایستاده بودند. صدای بلند لی جردن یک درجه پایین‌تر آمد. «اما خبر ناراحت کننده اینه که، باید با ویرجینیا و نورتون خداحافظی کنیم. متأسفانه، نورتون بیچاره در مسیر پایین رفتن از دره دچار گرمازدگی شد. هر دوی اونها تلاش خوبی کردند، اما این مسابقه درباره استقامت، پشتکار، و اراده برای پیروزی است!»

شرکت‌کنندگان هورا کشیدند و مشت‌هایشان را بالا بردند، به‌جز هری، دراکو، ادنا، و فلورا. اما اشتیاق لی همچنان بی‌پایان بود.

«با در نظر گرفتن این نکته، برای چالش بعدی آماده‌اید؟»

«بله!» چند نفر فریاد زدند.

«بسیار خب! در راستای حفظ عدالت، چوب‌دستی‌های همه تون گرفته شده . وقتی صدای سوت رو شنیدید، همگی به سمت اون توده سنگ‌های شُل بدوید -»

لی به یک صخره عمودی اشاره کرد که در پای آن انبوهی بزرگ از سنگ‌ها جمع شده بود.

«- و تا موقعی که سنگی با این نماد پیدا کنید، زمین رو بکنید و حفاری کنید.»
او تکه‌ای کاغذ پوستی بلند کرد که روی آن تصویری از شیری ایستاده با شمشیری در دست نقش بسته بود.
«وقتی اون رو پیدا کردید، فوراً هم‌تیمی‌تون رو بگیرید، چون رمزتاز دقیقا پس از لمس نماد فعال خواهد شد. موفق باشید و...» صدای سوت بلندی به گوش رسید. «شروع کنید!»

شرکت‌کنندگان به سمت صخره دویدند.

رون با خوشحالی گفت: «من عاشق این برنامه‌ام!»

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

دراکو کمی عقب‌تر ایستاد و گذاشت پاتر بیشتر کار حفاری را انجام دهد. صد در صد، او نمی‌خواست مانیکور حرفه‌ای‌اش خراب شود.

دخترهای پرجنب‌وجوش، آلین و جسیکا، همراه با جیغ‌ شادی و بالا و پایین پریدن‌های مداوم اولین رمزتاز را پیدا کردند، آن‌ها با قهقهه‌های پیروزمندانه دست‌هایشان را به هم قفل کردند و ناپدید شدند.

«سریع‌تر بگرد، پاتر! اون یکی رو نگاه کن!» دراکو به سنگی نزدیک پای پاتر اشاره کرد.

پاتر با ناراحتی جواب داد: «تو هم می‌تونی کمک کنی، می‌دونی؟» و مشتی سنگ را برداشت و به‌طور اتفاقی آن‌ها را زیر و رو کرد.

دراکو بینی‌اش را چین داد و گزینه‌هایش را بررسی کرد. تازه وقتی دخترهای کافه دار رمزتاز خود را پیدا کردند و با غرور ناپدید شدند، دراکو خودش را کنار پاتر انداخت و شروع به جست‌وجو در میان سنگ‌های خاکی کرد.

پاتر با لبخندی خبیثانه گفت: «ممنون از کمکت، پرنسس.»

«خفه شو، پاتر.»

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

هایگا اینجاست پس از یک غیبت طولانی....
مرسی از این که این مدت فیکشن رو به ریدینگ لیست هاتون اضافه کردید و ازش حمایت کردید❤️

وقتی حمایت میکنید با خودم میگم ببین خره یه عده دارن میخوننش منتظرشون نذار و اینطوری میشه وسط شلوغیام میام براتون ترجمه میکنم و پارت میذارم😁

پارت بعدی خیلی نمکه و خیلی هم نزدیکه
شاید اینبار واقعا شنبه....

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: a day ago ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

 THE INCREDIBLE RACE Onde histórias criam vida. Descubra agora