_چیه؟باز چی میخوای؟
باعصبانیت ازش پرسیدم و سعی کردم صدام بلند نشه اما فایده ای نداشت.
_مثه اینکه قراردیشب عصبیت کرده کوچولو...
_ببین انا دست از سرمن بردار.ویلیام به من هیچ ربطی نداره...قسم میخورم
_اوه واقعا؟ولی من اینطور فکر نمیکنم
_برام مهم نیس که تو چی فکر میکنی
_خانم کوچولو حواست به خودت باشه تا اون صورت قشنگتو خرا....
صدای بلندگو حرفشو قطع کرد.
"دانش اموزان به کلاس هاتوم برین."
خب خداروشکر که باید برم.این زنگ ادبیات داشتیم و پری مثه همیشه دوتا صندلی ردیف اول جاگرفت.کلاس ادبیات تموم شدو من رفتم سمت بوفه که یه چیزی بخورم.کتابامو توی کمد گذاشتم که یه دستی دور کمرم حلقه شد.
_حال عشق من چطوره؟
_زین!برو کنار اگه یکی ببینه اخراج میشیم
زین اه کشیدو منو ول کرد.برگشتم سمتش و توچشاش نگاه کردم.
_کیتی؟یادته گفتی که صدام خوبه؟
_اره برای چی میپرسی؟
_راست گفتی؟
_اره..دلیلی نداره دروغ بگم
_خب من...
_چیشده زین؟
_هیچی فقط ...من تو اکس فاکتور ثبت نام کردم برای تست خوانندگی
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داد زدمو چندنفر برگشتن سمتم و من با یه لبخند معذرت خواهی کردم.
باورم نمیشه اون این کارو کرده باشه.این عالیه!!
_اوف .میدونستم اشتباه کردم.فردا میرم انصراف میدم...لعنتی
_نه زین تو این کارو نمیکنی...این عالیه منظورم اینه که من حاضرم شرط ببندم که تو قبول میشی.
_اوه امیدوارم...
منو زین ازهم خدافظی کردیم وقتی پری اومد پیشم.
_چی میگفتین بز وحشی؟
_پری زین میخواد بره اکس فاکتور
باهیجان گفتم و چشای پری گرد شد.
_چی؟؟؟؟ اپن میخواد چیکار کنه؟؟؟؟
_میخواد خواننده بشه
_این عالیه اما.....یکم ممکنه واسه تو بد باشه
_چرا؟
یهو تمام خوشیم از بین رفت.
_منظورم اینه که خب اون میخواد بره لندن و تقریبا دوماه طول میکشه تابرگرده...
_خب؟مگه چیه؟
_و خب ممکنه اون بایکی دیگه دوست شه
_چی؟ این امکان نداره...اون خودش گفت دوستم داره و هیچوقت تنهام نمیذاره
_احمق نباش دختر....اونجا هزارتا دختر خوشگلتر و بهتر از تو هست که ممکنه توجه زینو جلب کنه
_دست بردار...
*یک ماه بعد:
_زین قول بده زود برگردی.باشه؟
_باشه عزیزم باشه گریه نکن...
_زین خواهش میکنم اونجاهم بهم فکرکن....بهم خیانت نکن لطفا
سرمو از روسینش برداشتم و تو چشاش نگاه کردم.
_اوه خدای من...این چه حرفیه؟من بهت گفتم که تویی فقط تو زندگیم.....قول میدم زود برگردم.قول میدم
برای اخرین بار بغلش کردم و بوسیدمش تا بالاخره صدای سوت قطار بلند شد.
_عشقم من باید برم.خدافظ ... دوستت دارم
_منم دوستت دارم
گریم بیشترشدو به هق هق تبدیل شد.
_کیتی جان عزیزم مازود برمیگردیم مواظب خودت باش.
خاله تریشیا اینو گفت و بغلم کرد.قطار حرکت کردو من تازمانی که محو شد بهش خیره شده بودمو گریه میکردم.
سریع رفتم خونه پری اینا و تادرو بازکرد پریدم بغلش و شروع کردم به هق هق کردن.
_رفت؟
پری پرسیدو پشتم دست میکشید تاارومم کنه.
_اره رفت...پری اگه دیگه نبینمش چی؟اگه اون چیزی که تو گفتی بشه چی؟من میمیرم پری میمیرم
_هی بز من اروم باش.من یه چیز گفتم توچرا باور کردی؟
_حق داشتی اونوبگی.اونجا لندنه باکلی دختر کالجی و خوشگل.چرازین باید اونارو ول کنه و دوستیشو با یه دختر ۱۶ساله ی بردفوردی ادامه بده؟
_اره خب حق داره
_پری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش داد زدم و از تو بغلش اومدم بیرون.اون خندید.
_باشه باشه گوشم کر شد.
ماباهم رفتیم خرید و من تقریبا غم رفتن زینو فراموش کرده بودم.________________________________
رای و نظر یادتون نره :دیییی
YOU ARE READING
Bad Direction (1d fanfiction)
Fanfictionاونا میخواستن برای انتقام یه مسیر خوب انتخاب کنن! مسیری که فکر میکردن اگه به تهش برسن باعث میشه لذت انتقامو بچشن... فکر میکردن بهترین مسیرو میرن ولی نمیدونستن بدترین مسیر اتنخاب کردن!