Chapter 2

64 12 0
                                    

_چیه؟باز چی میخوای؟
باعصبانیت ازش پرسیدم و سعی کردم صدام بلند نشه اما فایده ای نداشت.
_مثه اینکه قراردیشب عصبیت کرده کوچولو...
_ببین انا دست از سرمن بردار.ویلیام به من هیچ ربطی نداره...قسم میخورم
_اوه واقعا؟ولی من اینطور فکر نمیکنم
_برام مهم نیس که تو چی فکر میکنی
_خانم کوچولو حواست به خودت باشه تا اون صورت قشنگتو خرا....
صدای بلندگو حرفشو قطع کرد.
"دانش اموزان به کلاس هاتوم برین."
خب خداروشکر که باید برم.این زنگ ادبیات داشتیم و پری مثه همیشه دوتا صندلی ردیف اول جاگرفت.کلاس ادبیات تموم شدو من رفتم سمت بوفه که یه چیزی بخورم.کتابامو توی کمد گذاشتم که یه دستی دور کمرم حلقه شد.
_حال عشق من چطوره؟
_زین!برو کنار اگه یکی ببینه اخراج میشیم
زین اه کشیدو منو ول کرد.برگشتم سمتش و توچشاش نگاه کردم.
_کیتی؟یادته گفتی که صدام خوبه؟
_اره برای چی میپرسی؟
_راست گفتی؟
_اره..دلیلی نداره دروغ بگم
_خب من...
_چیشده زین؟
_هیچی فقط ...من تو اکس فاکتور ثبت نام کردم برای تست خوانندگی
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داد زدمو چندنفر برگشتن سمتم و من با یه لبخند معذرت خواهی کردم.
باورم نمیشه اون این کارو کرده باشه.این عالیه!!
_اوف .میدونستم اشتباه کردم.فردا میرم انصراف میدم...لعنتی
_نه زین تو این کارو نمیکنی...این عالیه منظورم اینه که من حاضرم شرط ببندم که تو قبول میشی.
_اوه امیدوارم...
منو زین ازهم خدافظی کردیم وقتی پری اومد پیشم.
_چی میگفتین بز وحشی؟
_پری زین میخواد بره اکس فاکتور
باهیجان گفتم و چشای پری گرد شد.
_چی؟؟؟؟ اپن میخواد چیکار کنه؟؟؟؟
_میخواد خواننده بشه
_این عالیه اما.....یکم ممکنه واسه تو بد باشه
_چرا؟
یهو تمام خوشیم از بین رفت.
_منظورم اینه که خب اون میخواد بره لندن و تقریبا دوماه طول میکشه تابرگرده...
_خب؟مگه چیه؟
_و خب ممکنه اون بایکی دیگه دوست شه
_چی؟ این امکان نداره...اون خودش گفت دوستم داره و هیچوقت تنهام نمیذاره
_احمق نباش دختر....اونجا هزارتا دختر خوشگلتر و بهتر از تو هست که ممکنه توجه زینو جلب کنه
_دست بردار...
*یک ماه بعد:
_زین قول بده زود برگردی.باشه؟
_باشه عزیزم باشه گریه نکن...
_زین خواهش میکنم اونجاهم بهم فکرکن....بهم خیانت نکن لطفا
سرمو از روسینش برداشتم و تو چشاش نگاه کردم.
_اوه خدای من...این چه حرفیه؟من بهت گفتم که تویی فقط تو زندگیم.....قول میدم زود برگردم.قول میدم
برای اخرین بار بغلش کردم و بوسیدمش تا بالاخره صدای سوت قطار بلند شد.
_عشقم من باید برم.خدافظ ... دوستت دارم
_منم دوستت دارم
گریم بیشترشدو به هق هق تبدیل شد.
_کیتی جان عزیزم مازود برمیگردیم مواظب خودت باش.
خاله تریشیا اینو گفت و بغلم کرد.قطار حرکت کردو من تازمانی که محو شد بهش خیره شده بودمو گریه میکردم.
سریع رفتم خونه پری اینا و تادرو بازکرد پریدم بغلش و شروع کردم به هق هق کردن.
_رفت؟
پری پرسیدو پشتم دست میکشید تاارومم کنه.
_اره رفت...پری اگه دیگه نبینمش چی؟اگه اون چیزی که تو گفتی بشه چی؟من میمیرم پری میمیرم
_هی بز من اروم باش.من یه چیز گفتم توچرا باور کردی؟
_حق داشتی اونوبگی.اونجا لندنه باکلی دختر کالجی و خوشگل.چرازین باید اونارو ول کنه و دوستیشو با یه دختر ۱۶ساله ی بردفوردی ادامه بده؟
_اره خب حق داره
_پری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش داد زدم و از تو بغلش اومدم بیرون.اون خندید.
_باشه باشه گوشم کر شد.
ماباهم رفتیم خرید و من تقریبا غم رفتن زینو فراموش کرده بودم.

________________________________
رای و نظر یادتون نره :دیییی

Bad Direction (1d fanfiction)Where stories live. Discover now