*داستان از نگاه کیتی
_گمشو بیرون
باتمام توانم سرش داد زدم.
_اما من بهت کمک کردم
_من از تو کمک خواستم؟
_نه...ولی ....
نذاشتم حرفش تموم شه و دوباره داد زدم.
_خفه شو....همتون مثه همین....گمشو برو بیرون...همین الان
_بس کن تو فکرکردی کی هستی؟؟
اونم داد زد.اوه چه عالی!!!!واقعا حوصله ی دعوا بااین یکی رو دیگه ندارم.
_اقای محترم گمشو بیرون
_ازهمون اولشم باید میدونستم لیاقت نداری که بهت کمک کنم.
گفت و به نشونه تاسف سرشو تکون داد.
_خب حالا که فهمیدی!!!
وقتی نایل از اتاق رفت بیرون پری اومد تو و باتعجب ب نایل نگاه کرد و بعد اومد سمتم.
_چی رو از.دست دادم؟
بابازیگوشی پرسیدو چشمک زد.من میتونم قسم بخورم که این دختر یه فرشتس...یه فرشته نجات !!
اون تو بدترین شرایط هم جو رو عوض میکنه تا همه خوشحال باشن.
_یه کل کل مسخره بایکی از اون عوضیا !
_پس چیز زیادی نبوده چون .... خودمم همین الان این کارو کردم.
_چی؟باکی؟چرا؟سرچی؟
_یکی یکی بپرس....دعواکردم با هری استایلز چون سرم داد زد و سراینکه من تیشرتشو خیس کردم.
گفت و یه لبخند احمقانه زد.
_تو با اون مو فرفریه دعوا کردی؟باورم نمیشه!!!
_اره مگه چندتا هری استایلز داریم؟
_مثه اینکه توهم ازاین کارا بلدی...
_اره بزی کجاشو دیدی
ماباهم خندیدیم و یهو باربارا و النا مثه چی درو بازکردن و اومدن تو.
_هی چتونه؟؟؟
پری باتعجب پرسید.
_حرف نزن فقط حدس بزن چی شده!!
باربارا با خوشحالی گفت.
_مابردیم.
النا جواب داد.
من و پری ازجامون بلند شدیم و ماچهارتاییمون همدیگرو بغل کردیم و بالا پایین پریدیم.
من نمیتونم باور کنم که ما بردیم.من هدفم واقعا خواننده شدن نبود ولی الان نمیتونم انکارکنم که چقدر ازاین خبر خوشحال شدم.وای خداجونم ازت ممنونم خیلی دوستت دارم.....
_زود باشید...سایمون گفت بیایم صداتون کنیم.
النا گفت و مااز اتاق رفتیم بیرون.من یه نگاه به خودم انداختم.خیلی بد نبودم.
_ولی قبلش واندی یه اجرا داره.
باربارا گفت و پشت استیج وایساد.
صداشون میومد.داشتن اهنگ the story of my life رو میخوندن.الان نوبت زین بود که بخونه.
واقعا صداش خوبه.من صدبار خودمو لعنت کردم ازاینکه اون روز بهش گفتم صداش خوبه...
اگه من نمیگفتم اون الان پیش من تو برد فورد بودو شاید من الان بجای پری نامزدش بودم و شاید...
_اوه میبینم که شماهم اینجایید دخترا!!!
صدای ادواردز منو از تو فکرام دراورد.اون بامهربونی و بدون هیچ طعنه و تمسخری گفت و این بعد از نظری که داد یکم عجیب بود.
_نگو که ازدیدن ماخوشحال شدی.!!!
النا گفت وپوزخند زد.بعضی وقتا عاشق کله شقی این دختر میشم...
_معلومه که خوشحالم....باورکنید.
_اوه بله!بخاطر همینه که ما به درد این مسابقه نمیخوریم.چون از همه بهتر بودیم!!
_نه من اونو نمیخواستم بگم...
_ولی نمیدونی چرا اونو گفتی.یهواز دهنت اومد بیرون
_نه...زین گفت بگم.
_چی؟؟؟؟؟؟؟؟
من و پری داد زدیم.یعنی زین گفته؟؟اوه خدا...
__________________________________
خب بازم مثله همیشه....
رای و نظر^____^
YOU ARE READING
Bad Direction (1d fanfiction)
Fanfictionاونا میخواستن برای انتقام یه مسیر خوب انتخاب کنن! مسیری که فکر میکردن اگه به تهش برسن باعث میشه لذت انتقامو بچشن... فکر میکردن بهترین مسیرو میرن ولی نمیدونستن بدترین مسیر اتنخاب کردن!