*داستان از نگاه پری
_من حرف بدی زدم؟چرا اینجوری کرد؟
لیام باتعجب پرسید و به ماها نگاه کرد.
_نه تو کاری نکردی...اون هروقت اسم زین رو میشنوه یهو عوض میشه.
جوابشو دادم.اون نباید احساس گناه کنه چون اصلا تقصیر اون نیست.
_اهان....شما چطوری تاالان دیوونه نشدین؟من شرط میبندم اگه دو روز بااین زندگی کنم عقلمو از دست میدم...اون روانیه
لیام گفت و دستشو برد لای موهاش.
_هی لیام اون فقط یه شوخی بود.
سوفیا گفت و زد به بازوی لیام.لیام اه کشید و نشست رو مبل و به شیشه خورده های تلوزیون نگاه کرد.
_اینو میخواین چیکار کنین؟
لیام گفت و به باربارا نگاه کرد.
_نمیدونم.
باربارا همینطور که میرفت سمت اشپزخونه گفت.
کیتی میدونه که این کارش بی جواب نمیمونه.باید تاوانشو پس بده....
اره خودشه....فهمیدم.
اروم به سمت در دستشویی رفتم و منتظر موندم تا کیتی بیاد بیرون.
*داستان از نگاه کیتی
اوووووف اخه یکی نیست بگه دختره احمق مجبوری انقدر به صورتت چرت وپرت بمالی...حالا مگه پاک میشه؟؟
با هزار زور و زحمت بالاخره صورتمو تمیز کردمو رفتم بیرون....
_آییییییییی...ولم کن روانی....ولم کن
من شرط میبندم که این احمقی که خودشو انداخته رو کول من پریه..
_یو هاهاها
_اخ...
کثافت گردنمو گاز گرفت.منم نامردی نکردم یه دونه باارنجم زدم تو شیکمش و باهم افتادیم زمین.
پری زود اومد نشست رو شکمم...
_آییییی...خرس گنده بلندشو...دل و رودم اومد تو حلقم.....اخ
_بگو گوه خوردم
_یادم نمیاد تورو خورده باشم(D:)
_پس....
پری حرفشو تموم نکرد چون ما متوجه ۴ نفرشدیم که به ما خیره شده بودن.
_تو از رو من بلند شو تانشونت بدم با کی طرفی
اروم گفتم و پری بلند شد.
وقتی اون بلند شد سریع رفتم سمت پذیرایی و پری هم پشت سرم اومد.
من یه گلدون برداشتم و پرت کردم سمتش.اون جاخالی داد و گلدون به هزار تیکه تقسیم شد.اونم سریع رفت سمت لیوانایی.که روی اوپن بودن و اونا رو یکی پرت کرد سمت من ومنم دکوریایی که تو خونه بود رو سمتش پرت میکردم.
پری نشست پشت اوپن تا جاخالی بده و یهو مثه فنر از جاش پرید و با وحشت به منو بعد به ساعت نگاه کرد ومن تازه یادم افتاده بود که ماباید نیم ساعت پیش میرفتیم فرودگاه تا رزی و ویلیام رو بیاریم اینجا.
_رزی!!!!!!!!!
منو.پری باهم داد زدیم و هرکدممون رفتیم سمت اتاق خودمون ومن اصلا به هشت تا چشمی که باتعجب نگاه میکردن توجه نکردم و سریع لباس پوشیدم و وقتی اومدم بیرون دیدم که پری همزمان بامن اومد جفتمون دوییدیم سمت ماشین.
من پشت فرمون نشستم و باتمام قدرت پامو رو گاز فشار دادم.
_زودباش....بدوووو....تندتر حرکت کن....اه اون لعنتیو تکون بده دختر
پری پشت هم داد میزدو نمیزاشت من رانندگی کنم.
_فقط....فاک....اون دهنتو ببند تا حرکت کنم.
سرش داد زدم و اون خفه شد.
وقتی رسیدیم فرودگاه رزی و ویلیام رو دیدیم که به سمتمون میومدن.رزی خیلی عصبانی بود و ویل میخندید.
_اوه من باختم....
ویلیام رو به رزی گفت و رزی چشمک زد.
_میدونستم....من همیشه میبرم
رزی گفت و دست ویلیامو گرفت.
_ببخشید من واقعا یادم رفته بود و....و اینم که کودک درونش یهو فعال شد من...من واقعا متاسفم اصلا نمی...
پری تند تند حرف میزد و برای خواهرش توضیح میداد.
_خب خب باشه بابا نفس بکش....راستش منو رز شرط بسته بودیم...اون میگفت شما میاین ومن گفتم نمیاین و الان من یه بازنده ام.
ویل و گفت وخندید.پری خواهرشو بغل کردو گونشو بوسید.
_وای دلم برات تنگ شده بود...چیکار میکنی خواهر؟
رزی گفت وقتی که پری رفت عقب.
_فکرکنم من حضور مادی دارم یا یه روح شدم.
گفتم و به رزی نگاه کردم.راستش اصلا از ویلیام خوشم نمیاد.هیچوقت هم خوشم نمیومد و همیشه بخاطر ویلیام با زین دعوا میکردم.اونا دوستای خوبی بودن تا وقتی که زین رفت x-factor و رابطشون یه جورایی خراب شد.
_اوه کیت حالت چطوره؟
این صدای رزی بود که منو از تو فکرام کشید بیرون.
بلافاصله بغلش کردم.
_خوبم رز...توچی؟
_عالیم...
از تو بغلش اومدم بیرون و بهش لبخند زدم.
_مثه اینکه یکی اینجا ادبو یادش رفته
ویلیام گفت و میخواست بغلم کنه که من دستمو بردم جلو تا باهاش دست بدم.به هیچ عنوان امکان نداره من اونو بغل کنم.
_خب حواسم نبود.....خوبی؟
_ای کاترین حواس پرت!!!
ویل سر به سرم گذاشت.اون نمیخواد از این رفتر مسخرش دست برداره وبهم نگه کاترین؟؟؟...احمق
_ویلیام...بازشروع نکن...من کیتی ام نه کاترین
بهش پریدم.اون میدونه من ازاین اسم متنفرم.
_باشه باشه......از دوست من چه خبر؟؟؟دلم براش تنگ شده.....سه ساله ندیدمش
اون عوضی گفت و نیشخند زد.
_خودت و دوستت برین به درک....عوضی
این صدای من بود که توفرودگاه پیچید.
_بس کنید....بریم خونه.
رزی گفت و دست ویلیامو گرفت.
مااز فرودگاه بیرون اومدیم و من دوباره من پشت فرمون نشستم.
توی مسیر منو ویلیام اصلاحرف نزدیم ولی رز و پری تاتونستن حرف زدن.
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم.وقتی درو باز کردم،النا،باربارا،سوفیا و لیام با نگرانی اومدن سمت ما.النا زود منو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن.
این دختر دیوونه شده؟؟؟؟؟
_وای کیت کجا بودین؟؟نگرانتون بودیم...
باربارا گفت ومن به زور النا رو از خودم دور کردم.
_اه النا ولم کن دیگه....رفته بودیم اینارو از فرودگاه بیاریم...حالام که اینجاییم....ولم کن ال
غر زدم و انا باقیافه حق به جانب جلوم وایساد.
_بی فرهنگ...محبتم بهت نیومده.
النا چشاشو چرخوند.
_نمیخواین معرفی کنین؟؟
لیام گفت و به پری نگاه کرد.
_نه....برین خونتون دیگ.
من گفتم.اونا خیلی پررو تشریف دارن.نه مااونارو میشناسیم نه اونا مارو و حالاهم اومدن اینجا.
_عه پیشی زشته....من ویلیامم.میتونی ویل صدام کنی.
_اوه تو...تو ویلیام دوست زینی؟؟؟
لیام پسید و ابروهاشو داد بالا.
_فکر نیکردم انقدر معروف باشم.
_اوه پسر زین خیلی ازت تعریف میکنه
_واقعا؟؟؟؟فکر نمیکردم بعد ازاون دماغ شکسته ای که براش درست کردم حتی بهم فکر کنه.
_خب راستش....خیلی از دستت عصبانیه...من هشدار میدم تا موقعی که تو لندنی اصلا طرف زین نری وگرنه سالم نمیمونی
_اوه بیخیال مرد....اون حرومزاده فقط بلده دختر بازی کنه.
ویلیام همینطور که میخندید گفت.
اون حق نداره به زین بگه حرومزاده.خانواده مالیک بهترین و سالم ترین خانواده ایه که من تاحالا تو عمرم دیدم._اون حرومزاده نیست.
از لای دندونام گفتم و ویل و لیام برگشتن بهم نگاه کردن.
_اوه اوهاینجا رو ببین...مثه اینکه یکی هنوز عاشقه یه پسر جذابه....اره؟
من قسم میخورم اگه اون ادامه بده خودم به جای زین دماغشو میشکونم.
_خفه شو.
_بسه بسه دیگه بریم تو.
رزی گفت و بازوی ویل رو گرفت.
_ولش کن تو از هرکسی بهتر میدونی که اون فقط یه عوضیه و همیشه ازتو بدش میومده.
و بازهم مثه همیشه پری ارومم کرد.
_ زین حرومزاده نیست اونی که حرومزادس ویلیامه
من گفتم ورفتم سمت اتاقم تا بخوابم.فردا روز مهمیه....یه جشن بزرگ تو راهه.....
YOU ARE READING
Bad Direction (1d fanfiction)
Fanfictionاونا میخواستن برای انتقام یه مسیر خوب انتخاب کنن! مسیری که فکر میکردن اگه به تهش برسن باعث میشه لذت انتقامو بچشن... فکر میکردن بهترین مسیرو میرن ولی نمیدونستن بدترین مسیر اتنخاب کردن!