chapter 10

45 9 0
                                    

*داستان از نگاه پری
_من حرف بدی زدم؟چرا اینجوری کرد؟
لیام باتعجب پرسید و به ماها نگاه کرد.
_نه تو کاری نکردی...اون هروقت اسم زین رو میشنوه یهو عوض میشه.
جوابشو دادم.اون نباید احساس گناه کنه چون اصلا تقصیر اون نیست.
_اهان....شما چطوری تاالان دیوونه نشدین؟من شرط میبندم اگه دو روز بااین زندگی کنم عقلمو از دست میدم...اون روانیه
لیام گفت و دستشو برد لای موهاش.
_هی لیام اون فقط یه شوخی بود.
سوفیا گفت و زد به بازوی لیام.لیام اه کشید و نشست رو مبل و به شیشه خورده های تلوزیون نگاه کرد.
_اینو میخواین چیکار کنین؟
لیام گفت و به باربارا نگاه کرد.
_نمیدونم.
باربارا همینطور که میرفت سمت اشپزخونه گفت.
کیتی میدونه که این کارش بی جواب نمیمونه.باید تاوانشو پس بده....
اره خودشه....فهمیدم.
اروم به سمت در دستشویی رفتم و منتظر موندم تا کیتی بیاد بیرون.
*داستان از نگاه کیتی
اوووووف اخه یکی نیست بگه دختره احمق مجبوری انقدر به صورتت چرت وپرت بمالی...حالا مگه پاک میشه؟؟
با هزار زور و زحمت بالاخره صورتمو تمیز کردمو رفتم بیرون....
_آییییییییی...ولم کن روانی....ولم کن
من شرط میبندم که این احمقی که خودشو انداخته رو کول من پریه..
_یو هاهاها
_اخ...
کثافت گردنمو گاز گرفت.منم نامردی نکردم یه دونه باارنجم زدم تو شیکمش و باهم افتادیم زمین.
پری زود اومد نشست رو شکمم...
_آییییی...خرس گنده بلندشو...دل و رودم اومد تو حلقم.....اخ
_بگو گوه خوردم
_یادم نمیاد تورو خورده باشم(D:)
_پس....
پری حرفشو تموم نکرد چون ما متوجه ۴ نفرشدیم که به ما خیره شده بودن.
_تو از رو من بلند شو تانشونت بدم با کی طرفی
اروم گفتم و پری بلند شد.
وقتی اون بلند شد سریع رفتم سمت پذیرایی و پری هم پشت سرم اومد.
من یه گلدون برداشتم و پرت کردم سمتش.اون جاخالی داد و گلدون به هزار تیکه تقسیم شد.اونم سریع رفت سمت لیوانایی.که روی اوپن بودن و اونا رو یکی پرت کرد سمت من ومنم دکوریایی که تو خونه بود رو سمتش پرت میکردم.
پری نشست پشت اوپن تا جاخالی بده و یهو مثه فنر از جاش پرید و با وحشت به منو بعد به ساعت نگاه کرد ومن تازه یادم افتاده بود که ماباید نیم ساعت پیش میرفتیم فرودگاه تا رزی و ویلیام رو بیاریم اینجا.
_رزی!!!!!!!!!
منو.پری باهم داد زدیم و هرکدممون رفتیم سمت اتاق خودمون ومن اصلا به هشت تا چشمی که باتعجب نگاه میکردن توجه نکردم و سریع لباس پوشیدم و وقتی اومدم بیرون دیدم که پری همزمان بامن اومد جفتمون دوییدیم سمت ماشین.
من پشت فرمون نشستم و باتمام قدرت پامو رو گاز فشار دادم.
_زودباش....بدوووو....تندتر حرکت کن....اه اون لعنتیو تکون بده دختر
پری پشت هم داد میزدو نمیزاشت من رانندگی کنم.
_فقط....فاک....اون دهنتو ببند تا حرکت کنم.
سرش داد زدم و اون خفه شد.
وقتی رسیدیم فرودگاه رزی و ویلیام رو دیدیم که به سمتمون میومدن.رزی خیلی عصبانی بود و ویل میخندید.
_اوه من باختم....
ویلیام رو به رزی گفت و رزی چشمک زد.
_میدونستم....من همیشه میبرم
رزی گفت و دست ویلیامو گرفت.
_ببخشید من واقعا یادم رفته بود و....و اینم که کودک درونش یهو فعال شد من...من واقعا متاسفم اصلا نمی...
پری تند تند حرف میزد و برای خواهرش توضیح میداد.
_خب خب باشه بابا نفس بکش....راستش منو رز شرط بسته بودیم...اون میگفت شما میاین ومن گفتم نمیاین و الان من یه بازنده ام.
ویل و گفت وخندید.پری خواهرشو بغل کردو گونشو بوسید.
_وای دلم برات تنگ شده بود...چیکار میکنی خواهر؟
رزی گفت وقتی که پری رفت عقب.
_فکرکنم من حضور مادی دارم یا یه روح شدم.
گفتم و به رزی نگاه کردم.راستش اصلا از ویلیام خوشم نمیاد.هیچوقت هم خوشم نمیومد و همیشه بخاطر ویلیام با زین دعوا میکردم.اونا دوستای خوبی بودن تا وقتی که زین رفت x-factor و رابطشون یه جورایی خراب شد.
_اوه کیت حالت چطوره؟
این صدای رزی بود که منو از تو فکرام کشید بیرون.
بلافاصله بغلش کردم.
_خوبم رز...توچی؟
_عالیم...
از تو بغلش اومدم بیرون و بهش لبخند زدم.
_مثه اینکه یکی اینجا ادبو یادش رفته
ویلیام گفت و میخواست بغلم کنه که من دستمو بردم جلو تا باهاش دست بدم.به هیچ عنوان امکان نداره من اونو بغل کنم.
_خب حواسم نبود.....خوبی؟
_ای کاترین حواس پرت!!!
ویل سر به سرم گذاشت.اون نمیخواد از این رفتر مسخرش دست برداره وبهم نگه کاترین؟؟؟...احمق
_ویلیام...بازشروع نکن...من کیتی ام نه کاترین
بهش پریدم.اون میدونه من ازاین اسم متنفرم.
_باشه باشه......از دوست من چه خبر؟؟؟دلم براش تنگ شده.....سه ساله ندیدمش
اون عوضی گفت و نیشخند زد.
_خودت و دوستت برین به درک....عوضی
این صدای من بود که توفرودگاه پیچید.
_بس کنید....بریم خونه.
رزی گفت و دست ویلیامو گرفت. ‌‌‍‍‍
مااز فرودگاه بیرون اومدیم و من دوباره من پشت فرمون نشستم.
توی مسیر منو ویلیام اصلاحرف نزدیم ولی رز و پری تاتونستن حرف زدن.
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم.وقتی درو باز کردم،النا،باربارا،سوفیا و لیام با نگرانی اومدن سمت ما.النا زود منو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن.
این دختر دیوونه شده؟؟؟؟؟
_وای کیت کجا بودین؟؟نگرانتون بودیم...
باربارا گفت ومن به زور النا رو از خودم دور کردم.
_اه النا ولم کن دیگه....رفته بودیم اینارو از فرودگاه بیاریم...حالام که اینجاییم....ولم کن ال
غر زدم و انا باقیافه حق به جانب جلوم وایساد.
_بی فرهنگ...محبتم بهت نیومده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‍.
النا چشاشو چرخوند.
_نمیخواین معرفی کنین؟؟
لیام گفت و به پری نگاه کرد.
_نه....برین خونتون دیگ.
من گفتم.اونا خیلی پررو تشریف دارن.نه مااونارو میشناسیم نه اونا مارو و حالاهم اومدن اینجا.
_عه پیشی زشته....من ویلیامم.میتونی ویل صدام کنی.
_اوه تو...تو ویلیام دوست زینی؟؟؟
لیام پسید و ابروهاشو داد بالا.
_فکر نیکردم انقدر معروف باشم.
_اوه پسر زین خیلی ازت تعریف میکنه
_واقعا؟؟؟؟فکر نمیکردم بعد ازاون دماغ شکسته ای که براش درست کردم حتی بهم فکر کنه.
_خب راستش....خیلی از دستت عصبانیه...من هشدار میدم تا موقعی که تو لندنی اصلا طرف زین نری وگرنه سالم نمیمونی
_اوه بیخیال مرد....اون حرومزاده فقط بلده دختر بازی کنه.
ویلیام همینطور که میخندید گفت.
اون حق نداره به زین بگه حرومزاده.خانواده مالیک بهترین و سالم ترین خانواده ایه که من تاحالا تو عمرم دیدم.

_اون حرومزاده نیست.
از لای دندونام گفتم و ویل و لیام برگشتن بهم نگاه کردن.
_اوه اوهاینجا رو ببین...مثه اینکه یکی هنوز عاشقه یه پسر جذابه....اره؟
من قسم میخورم اگه اون ادامه بده خودم به جای زین دماغشو میشکونم.
_خفه شو.
_بسه بسه دیگه بریم تو.
رزی گفت و بازوی ویل رو گرفت.
_ولش کن تو از هرکسی بهتر میدونی که اون فقط یه عوضیه و همیشه ازتو بدش میومده.
و بازهم مثه همیشه پری ارومم کرد.
_ زین حرومزاده نیست اونی که حرومزادس ویلیامه
من گفتم ورفتم سمت اتاقم تا بخوابم.فردا روز مهمیه....یه جشن بزرگ تو راهه‌‌‌‌.....

Bad Direction (1d fanfiction)Where stories live. Discover now