Chapter 9

60 12 0
                                    

*داستان از نگاه پری ادواردز
من نمیتونم باور کنم.واقعا نمیتونم.یعنی این دختری که چند ساعت پیش اجرا داشت قبلا با زین دوست بوده؟؟وای خدای من حالا چیکار کنم؟اگه اون زینو ازم بگیره چی؟نه...اون اینکارو نمیکنه...اگرم اون اینکارو کنه زین منو ول نمیکنه من نامزدشم...و اینکه اون دختر نسبتا خوبی به نظر میرسه.اون اینکارو نمیکنه...
_پری...بیا بیرون دیگه حوصلم سررفت
صدای جید منو از تو فکرای مسخرم کشید بیرون.من تقریبا یادم رفته بود که زیر دوش اب داغ وایسادم.
_باشه الان میام.
بهش جواب دادم و اب رو بستم.حوله رو برداشتم تنم کردم و رفتم بیرون.
_بالاخره اومدی؟؟حوصلم سررفته بود.نزدیک دو ساعت بود اون تو بودی...چیکار میکردی؟
جید رو تخت دراز کشیده بود و داشت با لپ تاپم کار میکرد.
_تو معمولا تو حموم چیکار میکنی؟
_من خودمو تمیز میکنم...
_پس بدون بقیه هم همین کارو میکنن
_ولی دوساعت طولش نمیدن
_باشه جید باشه...بقیه کجان؟
_لی ان رفته خونش جسی هم...نمیدونم کجاست.
_باشه...گوشیم کو؟
_اوناهاش....راستی پرنس جذاب زنگ زد.
_پرنس جذاب؟؟؟؟
با تعجب ازش پرسیدم و رفتم سمت گوشیم که روی میز بود.جید یکم خندید و سرشو تکون داد.
_اره...زی زی زنگ زد.
_جید انقد بهش نگو زی زی...
_چرا؟به این قشنگی
_نچ دوسش ندارم...زین که قشنگ تره
_نمیخوام من با زی زی حال میکنم.
_پررو
_لطف داری
چشم غره رفتم و شماره زینو گرفتم.بعد از سه تا بوق جواب داد.
_سلام
_سلام خوبی؟
_مرسی عزیزم.تو خوبی؟
_اره
_کاری داشتی ؟زنگ زده بودی من حموم بودم.
_اهان اره...فردا شب مهمونیه
_مهمونی؟؟واسه چی؟؟
_برای کیت....اوه...گروه single girls
وقتی گفت ناخوداگاه اخم کردم.
_اهان باشه...
_فردلساعت ۷میام دنبالت
_زین؟؟
_جانم
_نمیشه نریم؟
_من ازتو بیشتر دلم میخواد نریم ولی مهمونی رو نیکول گرفته براشون
_نیکول؟؟؟
_اره ... اینجور که معلومه خیلی ازشون خوشش اومده
گفت و یکم خندید ومنم لبخند زدم.
_باشه پس...فردا ساعت ۷.
_اره
_باشه دیگه خدافظ
_دوستت دارم
_منم دوستت دارم بای
گوشی رو.قطع کردم و رفتم کنار جید رو تخت دراز کشیدم.اون داشت فیلم exam رو نگاه میکرد.من از این فیلم متنفرم .واقعا مسخرس...
_پرنس چی گفت؟
_میشه بهش نگی پرنس
_پری تو مشکلت چیه؟میخوای اصن صداش نکنم
_خب اینجوری احساس میکنم منظور داری
_وای دختر تو بیشتر از اونی که فکر میکردم رو زین حساسی....حسود
_اسم این حسادت نیس غیرته
_حالا هر چی....چی میگفت؟
_نیکول فردا واسه اون گروهه که اول شد جشن گرفته زینم گفت فردا ساعت ۷میلد دنبالم
_باشه حالا بذار فیلم ببینم...نفهمیدم چیشد
گفت و فیلمو زد عقب.منم به اجبار نشستم باهاش فیلم دیدم.
*داستان از نگاه کیتی
الان فکر کنم یک ساعته که رواین تخت لعنتی دراز کشیدم.بااینکه خیلی خستم ولی خوابم نمیبره.دخترا تونشیمن نشستن و دارن vampire diares نگاه میکنن.من عاشق این فیلمم ولی حالشو ندارم ببینم.
_ولش کن...نههههههههه
النا داد زد.اون هروقت فیلم میبینه حس میکنه یکی از شخصیتای فیلمه
_اه چندش کثیف
باربارا گفت و من میتونم حدس بزنم که روشو برگردوند.
_عمرا بتونی
پری گفت.اونا همینطور حرف میزدن و یه لحظه هم فکر نمیکردن من میخوام بخوابم.
_چی گفت؟
_نفهمیدم
_گفت اون ماله منه
_اونو که شنیدم بعدش
_نمی.....نههههههههههههههه
النا جیغ کشد.
_واااای اینم کشت...منم میرم جوزف مورگان رو میکشم.
_هیس فکر کنم اینم میخواد بخوره.
_نههههههههههه
_النااااااااااااا
سرش داد زدم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_با...واااااااااااااای
دوبلره جیغ زد و منم پاشدم رفتم تو نشیمن.بااولین صحنه ای که روبه رو شدم این بود که تمام برقا خاموش بودن و فقط نور تلوزیون بود و سه تا دختر دیوونه پایین مبل نشسته بودن و رو خودشون پتو کشیدن و کلی پاپ کورن تو دستشونه و روی زمین هم ریخته.اونا متوجه اومدن من نشدن پس من یه فکری به سرم زد.
دوباره برگشتم تو اتاقم و جعبه لوازم ارایشم رو باز کرد.با مداد سیاه دور چشمم رو کامل پوشوندم.رژ قرمزو برداشتم و دور لبام مالیدم و یکمم به زیر چشمم زدم.موهامو ریختم تو صورتم و از اتاق رفتم بیرون.
اونا هنوز همونجوری بودن و پشتشون به من بود.اروم رفتم جلو و پشت سرشون گفتم پخ.
یهویی النا و پری باهم جیغ زدن و بلند شدن و باربارا ظرف پاپ کورن رو پرت کرد هوا و اون خورد تو شیشه تلوزیون و تلوزیون شکست.
من بلند میخندیدم و راستش خیلی بااین کارم حال کردم.روزای توی لندن واقعا خسته کننده بود و یکم هیجان بد نبود.
همینطوری که میخندیدم یهو در باز شد و لیام و سوفیا باترس اومدن تو.
_چیشده؟
لیام پرسید و پشت من وایساده بود.وقتی بر گشتم طرف اون دوتا سوفیا جیغ زد و رفت پشت لیام و من دوباره خندیدم.باربارا زود رفت برق رو روشن کرد و رفت پیش سوفیا.
_حالت خوبه سوفی؟؟
باربارا با نگرانی پرسید وسوفیا رو بغل کرد.اینا کی انقدر صمیمی شدن؟؟
_این دوست تو سالمه؟
سوفیا به من نگاه کرد ومن دوباره خندیدم.
_کوفت....روانی مریض
النا با عصبانیت گفت و رفت سمت تلوزیونی که الان فقط شیشه خوزده بود.
_اوه اینجا رو ببین
لیام گفت و اومد سمت تلوزیون .
_این چرا این شکلی شده؟
دوباره لیام پرسیدو برگشت سمت من.بااینکه از وان دایرکشن بدم میاد.. نه...متنفرم اما همیشه لیامو دوست داشتم.پسر خوبی به نظر میرسه.
_همش تقصیر بارابارا بود...اون ظرف پاپ کورن رو پرت کرد سمت تلوزیون.
من جواب دادم وبه باربارا اشاره کردم.
_اووووف دختره دیوونه اصن مغز تواون کله پوکت هست؟...نه معلومه که نیست.اونوقت بهت میگم بز وحشی بهت بر میخوره
پری با عصبانیت اومد سمتم و یه دونه زد توسرم.
_باشه باشه من اشتباه کردم....ولی خیلی کیف داد...وای خدا باید قیافتون رومیدید.
باخنده گفتم و به صورت عصبانی پنج نفری که روبه روم بودن نگاه کردم.
_زین میگفت این دختره خله ها ولی من باورنمیکردم
لیام گفت و به من نگاه کرد.باشنیدن اسم زین خندمو قورت دادم و جدی شدم انگار هیچ اتفلقی نیفتاده.یه بغضی رو ته گلوم حس کردم.
_من میرم صورتمو بشورم.
وقتی داشتم میرفتم سمت دستشویی گفتم.
روی زمین نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
اخه چرا؟چرا نمیزارن حالم خوب باشه؟چرا زین پاشو از زندگی لعنتی من نمیکشه بیرون؟چرا؟
نزدیک ده دقیقه گریه کردم وبعدش بلند شدم و دست و صورتمو شستم و تصمیم گرفتم خیلی خشک و جدی باهاشون برخورد کنم.
اصن اونا اینجا چی میخواستن؟

Bad Direction (1d fanfiction)Where stories live. Discover now