Chapter 1

131 12 2
                                    

*فلش بک
باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم وخاموشش کردم.سرم خیلی درد میکرد و نمیخواستم برم مدرسه.با به یاد اوردن اتفاقای دیشب و اون هیجانی ک هنوزم حسش میکنم ناخوداگاه لبخند زدم.به ساعت نگاه کردم.۵ بود.خب این کار هرروز من بود که صبح زود بلند شم و دوباره درسامو مرور کنم تا یادم نره اما این دفعه فرق داشت چون من اصلا درسی نخونده بودم که بخوام مرورش کنم.از این فکر که سر کلاس چیزی بلد نباشم یکم لرزیدم و خودمو سرزنش کردم که چرا درس نخوندم.اما وقتی دلیلش یادم اومد خیلیم راضی بودم که اینکارو نکردم.
بعد از شستن دست و صورتم یونیفرم مدرسمو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و رفتم طبقه پایین.الان ساعت شیشه و همه طبق معمول خوابن.یه لیوان چای خوردم واز در خونه اومدم بیرون بدون اینکه کسی رو بیدار کنم.
من باید یکی رو پیدا کنم و این هیجانو باهاش تقسیم کنم و کی بهتر از پری؟؟؟؟؟
بااین فکر به سمت خونه پری اینا راه افتادم.یه نفس عمیق کشیدم و زنگ خونشونو زدم.وای اگه خواب باشن چی؟اما پری باید بره مدرسه پس بیداره.
پری درحالی که چشماشو میمالوند درو باز کرد و بایه قیافه ای شبیه زامبی جلوم ظاهر شد.
_چته؟باز چیشده سر صبحی؟
_سلام
_کی سلام کرد؟بگو چیکار داری.
_زودباش بیابریم
_خجالت نمیکشی تین وقت صبح پاشدی اومدی منو از خواب نازم بیدار کردی؟واقعا که
_پری!!!!برو لباستو بپوش بیابریم
_کجا بریم؟
_بریم مدرسه
_اووووووووووف باشه بابا.....بیاتو تا من حاضر شم
_نچ همین جا خوبه....کلی حرف دارم برات از قراری که دیشب داشتم
_ببین دخترخوب من اصلا حوصله ندارم همین جا بگو و بعد برو.افرین بز من
_ای وای مگه نمیخوای بیای مدرسه؟
_تاقبل از اومدنت همین تصمیمو داشتم
خدای من چرااین دختر انقدر رو مخ من راه میره؟؟باکلافگی روی صورتم دست کشیدم و یه اه از دهنم اومد بیرون
_عزیز من امروز ادبیات داریماااا
همینه...من میدونم که پری از استاد ادبیات جوون و خوشگلمون خوشش میاد ولی هیچوقت اعتراف نمیکنه
_اوم...چیزه...میگم الان که دارم فکرمیکنم میبینم از درسام عقب میفتم.....من میرم حاضر شم
من بخاطر دلیلش پیش خودم خندیدم.
_برو فقط زود بیا
پری رفت تو خونه و من به ساعتم نگاه کردم.ساعت ۶:۴۵.این یعنی من فقط نیم ساعت وقت دارم که راس ساعت۷:۳۰ مدرسه باشم والبته که من همیشه باید نیم ساعت زودتر برسم اونجا.
پری بعد از تقریبا یه ربع اومد.لباس مدرسه تنش بودو موهاشو بافته بود.منو اپن به سمت مدرسه رله افتادیم.
_خب بزوحشی میخوای بگی چیشد یا نه؟
_به من نگو بز وحشی...گاو بی شاخ
_بسه....بگو دیشب چی شد؟چه اتفاقی افتاد؟همشو بگو زود....بدون سانسور
اون از منم هیجان زده تر بودو این یکم خنده دار بود
_باشه باشه.....خب اولش زین اومد دم خونمون دنبالم ومن اون لباس قرمزه که کوتاهه رو پوشیدم وموهاموباز گذاشتم و یکم ارایش کردم....
_اوه خدای من!!!!!تو ارایش کردی؟؟؟مثه اینکه خیلی برات مهمه
_معلومه که هس.......حالا بقیش بعد زین در ماشینو برام باز کرد.واااای خیلی خوب بود.بعد ما باهم رفتیم رستوران و غذا خوردیم....
_انگار بقیه تو رستوران کار دیگه ای میکنن
_پری!!!!!!!!
غرزدم و ادامه دادم.
_خب ما کباب سفارش دادیم و تمام مدت دست همو گرفته بودیم.دیگه اتفاق خاصی نیفتاد.اون منو رسوند خونه و بهم گفت خیلی دوسم داره و هیچوقت تنهام نمیذاره واینکه من تو دنیا تنها دختریم که اون تاآخر عمرش دوسش داره و منم بهش گفتم که خیلی دوسش دارم و اونم منو بایه بوسه غافلگیر کرد.
_همین؟؟؟؟
_مگه قراربود اتفاق دیگه ای بیفته؟
_اخه انقدر هیجان داشتی که گفتم ازت خواسته باهاش ازدواج کنی
_پری اون فقط ۱۷ سالشه
_خب هرچی....من که اگه باکسی دوست شم فقط باهمون میمونم و ازدواج میکنم نه کس دیگه ای
_میدونم اینارو صد بار گفتی.....من خیلی زینو دوست دارم.اونم منو دوست داره...پس فکرمیکنم ماباهم ازدواج میکنیم
_تفکرات مسخره یه دختر دبیرستانی!
_اووووف پری ازت متنفرم
_چه جالب!اخه منم همین حسو نسبت به تو دارم
_پری!!!!!
جیغ کشیدم و اون خندید.
_بیخیال بزوحشی شوخی کردم
بهش چشم غره رفتم وباهم وارد مدرسه شدیم.باچشمم دنبال زین گشتم و اونو کنار اون سه تا دوست حال بهم زنش دیدم.ویلیام،مایکل و لوکاس.سه نفری که تو لیست کسایی که ازشون متنفرم رتبه اول رو دارن.
زین حواسش به من نبود و بادوستاش حرف میزد.اون کراوات یونیفرمشو شل کرده بود و موهاش مثه همیشه تقریبا روی صورتش بودن.خب اون خیلی جذاب نبود و ویلیام تو گروه دوستاش از همه بهتر بود.ولی خب من زینو به تمام پسرای دنیا ترجیح میدم.
_کیتی؟
یکی صدام کرد.برگشتم و نگاش کردم.اوه نه!الان حوصلشو ندارم....
_________________________________
رای و نظر لطفا   :دیییی

Bad Direction (1d fanfiction)Where stories live. Discover now