_خب... اون گفت به خاطر دلایلی دوست نداره شناها ببرین و خب...ازم خواست که نظر منفی بدم...ومنم این کارو کردم.
ادواردز گفت و یکم ناراحت بود.
خون جلوچشامو گرفت و لبامو محکم فشاردادم و سعی کردم نرم ونزنم توگوش اون مالیک احمق...
اخه یه ادم چقدر میتونه ابله باشه و البته حسود؟؟؟اوه خدا...من چطورتونستم یک سال اینو تحمل کنم؟؟
_و توقع داری که ما باور کنیم؟؟
النا گفت و پوزخند زد.خب هرکاری کنیم اون راضی نمیشه چون یه زین گرله و عمرا بپذیره که زین همچین حرفی زده!!!!
_اون دیگه مشکل خودتونه...من راستشو گفتم
ادواردز با عصبانیت گفت وانگار بخاطر رفتار النا عصبانی شده.خب حق داره...نه نه نه.این رفتار حقشه!!!!
_خیلی ممنون پسرا....لطفا بادستاتون وان دایرکشن رو بدرقه کنید
صدای مجری اومد و من متوجه نشده بودم که اجراشون تموم شده.اونا اومدن جایی که ماوایساده بودیم.
_خانم ها و اقایون مابرمیگردیم البته بعد از استراحتی کوتاه.
دوباره صدای اون مجری رو مخم راه رفت.
_اوه ببین کی اینجاست...اقای حسود!!
باربارا باطعنه گفت و ب زین نگاه کرد.سر تا پاش رو نگاه کرد ووقتی به صورتش رسید پوزخند زد.
باربارا یه دختره تقریبا ساکتیه و حتما حرفی که پری...نه ادواردز زد اونو خیلی عصبی کرده.
_ببخشید؟؟؟؟
زین گفت و یه ابروشو داد بالا...همون کاری که هروقت میدید من با یه پسردیگه گرم گرفتم انجام میداد....من بافکر کردن به اون روزا یه دردی رو توسینم حس کردم و به زمین خیره شدم و از رو درد یه لبخند زدم.
_هیچی من فقط دارم از حسادتی که به ماداری حرف میزدم.
باربارا گفت و تو چشای زین نگاه کرد و هیچ حسی نداشت.
اون چطور هیچ حسی نداره وقتی صاف تو چشای زین زل زده؟؟؟همون چشایی که هروقت به من نگاه میکردن تقریبا میمردم.....اوه خدا بسه!!!کیتی از تو فکرش بیا بیرون اون یه عوضیه که ولت کرد.
من زود سرمو تکون دادم و سعی کردم از فکر اون پسر ۱۷ساله ای که عاشقش بودم بیام بیرون.
_اونوقت من باید برای چی بهتون حسادت کنم؟
زین گفت وقتی یه نیشخند رو لباش بود.
_بهتر نیست اینو خودت بگی؟؟
_اوه...من اگه میدونستم که نمیپرسیدم.
_خب...پس میشه بگین این چی میگه؟؟؟
باربارا گفت و به ادواردز اشاره کرد.
_اوم...خب...عشقم تو چی گفتی بهشون؟
زین به پری گفت و تو صداش عصبانیت بود ولی سعی میکرد نشون نده.
_من...اوم...من فقط...اوه...
پری گفت و تقریبا داشت دنبال یه چیزی میگشت تا حقیقت رو بپوشونه و موفقم شد.
_خب من به اونا گفتم که تو خیلی بهشون حسودی میکنی که....
اون تقریبا بالکنت گفت.
_خب دخترا شماها تا ۵دقیقه دیگه رو استیج باید باشین.
من از این زنی که فکرکنم اسمش امیلی بود متنفرم.
اون اومد ونذاشت بفهمم که اون بلونده چی میخواد تحویل زینم بده. چی؟؟؟زینم؟؟؟؟زین من؟؟؟کیتی اون دیگه زین تو نیست بفهم...
_اوه باشه...باشه ام(مخفف امیلی) اونا میان
هری گفت وسعی کرد کاری کنه که ادواردز ادامه بده اما موفق نشد.
_نه بهتره الان برین.
لیام گفت واون مثه هری مشتاق نبود تا ادامشو بشنوه.
ما رفتیم رو استیج وهمه دست زدن.من یکم نگران بودم ونمیدونم دلیلش چی بود.
_خب دخترا تبریک میگم
نیکول بایه لبخند بزرگ گفت و من تونستم برادرم رو ببینم که برام دست تکون میداد.
_پری پری....چه حسی داری؟
اون مجری رواعصاب از پری پرسید.
پری لبخند زد.
_من... من ... واقعا نمیدونم چیکار کنم راستش تاحالا انقدر خوشحال نبودم.
پری گفت و باانگشتاش بازی میکرد چون مضطرب بود.
_توچی ال؟؟؟؟
_من خیلی خوشحالم...اوه خدا این واقعیه؟؟؟
_اره واقعیه ال....کیت تو چی.میگی؟
مجری ازم پرسیدو من چشامو از رو لوکاس برداشتم و.به مجری نگاه کردم
_من واقعا خوشحالم.....اوه والبته مضطرب.
گفتم و بااسترس خندیدم و یعد تو ردیف اول تماشاچیا زین و دیدیم که داره لبخند میزنه..
اون داره به من لبخند میزنه؟؟؟؟
YOU ARE READING
Bad Direction (1d fanfiction)
Fanfictionاونا میخواستن برای انتقام یه مسیر خوب انتخاب کنن! مسیری که فکر میکردن اگه به تهش برسن باعث میشه لذت انتقامو بچشن... فکر میکردن بهترین مسیرو میرن ولی نمیدونستن بدترین مسیر اتنخاب کردن!