"مدیسون...مدیسون..."امی داد زد.
این دقیقا همون اسمی بود که متنفر بودم باهاش صدام کنن.داشتم راجبش فکر میکردم که یهو در باز شد و ترسیدم که بمیرم!!!(خیلی ترسید)دوستم امی رو دیدم که فریاد زد.
"زود باااش...ما باید تا جایی که ممکنه زودتر حاظر شیم و بریم آرایشگاه و سالن زیبایی" امی گفت.
"اوه خدای من!!!ولی چرا؟؟مهمونی یا چیزیه؟!؟" پرسیدم.
دیوونه شده بودم،اون ناله کرد: "یادت میاد امروز پونزدهمه و ما قراره بریم کنسرت وان دایرکشن؟"
"اوه آره...هوورااآآآا ، ببخشید ذهنم واسه یه لحظه مشغول بود!و-ولی وایسا چرا اون؟؟منظورم آرایشگاه و ایناست؟ما فقط داریم میریم کنسرت!"
"من میرم،مشکلی نیس اگه تو نمیای" امی با اکراه گفت و از اتاق رفت بیرون.
برای یه لحظه احساس تنهایی کردم ولی دونستن اینکه قراره برم کنسرت واندی خوشحالم کرد.یادم میاد وقتی کوچیکتر بودم همیشه دربارشون رویاپردازی میکردم مخصوصا نایل.من واقعا دوسش داشتم و هنوزم دارم...پس امروز قراره رویاهام به واقعیت بپیونده..!
موبایلمو روشن کردمو به پیامام یه نگاهی کردم...پیام جدیدی نداشتم"اووفف فاک" با خودم گفتم.
یادم از گپی که با نایل زده بودم افتاد[ولی راستش مطمئن نبودم اون نایل واقعی بوده]دوباره آخرین مکالممونو خوندم...
یه سال پیش خیلی وقته گذشته که ما دیگه باهم صحبت نکردیم چون اون دیگه جوابمو نداد.متن خیلی شیرین بود.اون عاشقم شده بود و حتی اعتراف کرده بود که دوست دخترشم.بعد از دست دادنش شکسته بودم ولی بعدش خودمو مجبور کردم قبول کنم اون واقعا نایل نبوده.ولی اونشب قرار بود نایلو ملاقات کنم.
شروع کردم به فکر کردن" که چی بپوشم؟؟!؟" در حقیقت این مشکل خیلی از دختراست.همونطور که راجبش فکر میکردم در کمدو باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم. یه لباس بنفش ابریشمی بود ولی توی جشن تولد قبلی یه تیکه کیک افتاده بود روش و کثیف شده بود و با هیچ صابونی لکش نمیرفت.
نگاهی به بقیه لباسا انداختم و یه دفعه یه لباس فیروزه ای توجهمو جلب کرد.یادم از پدرم که چهار سال پیش فوت کرده بود افتاد.اون روزی که توی یه فروشگاه گرون و شیک بودیم و اون این لباسو برام خرید و یه دونه صورتیشو برای خواهرم که اون هم فوت شده بود...
توی اون تصادف وحشتناک.وقتی تصاویر او تصادف یادم میومد دوباره وحشت زده میشدم و اشکام روی گونه هام میریخت.
سعی میکردم دیگه راجبش فکر نکنم. و تصمیم گرفتم که اون لباس فیروزه ایه براق رو بپوشم.
ساعتو نگاه کردم،ساعت 5 بود.داشتم به کنسرت نزدیکتر میشدم!!!
یه آرایش کوچیک کردم.فقط یه رژلب و ریمل و بعد عطر You & I رو زدم.
لباسمو پوشیدمو یه نفس عمیق کشیدم...
"آره از وقتی 13 سالم بود منتظر این فرصت بودمو الان 16 ساله" تو دلم گفتم.
امی ساعت 5:30 برگشت خونه و ما داشتیم راجب شوق و زوقمون به هم میگفتیم. بعد تصمیم گرفتیم بریم بازار و بعدش....کنسرت!
امی لپ مامانشو بوسید و خداحافظی کرد و منم همون کارو کردیم -به غیر از بوسیدن-ولی توی خودم احساس ناراحتی کردم چون مامانمو توی اون تصادف لعنتی از دست داده بودم.
اول رفتیم بازار و بعدش رفتیم به طرف کنسرت و وارد استادیوم اتحاد شدیم (O_o)
دخترا خیلی خوشحال بودن و منم همینطور.امی جلو و عقب میرفت و Fire proof رو زمزمه میکرد.بعد یادش اومد که دیگه نمیتونه واسه دیدن هری صبر کنه،عشقش (:\)
___________________________
خوب اینم از این:)
★رأی و نظـــــــر فراموش نشه★