دوستان با عرض پوزش یه پاراگراف از چپتر قبلو یادم رفته بود بنویسم اول اونو بخونید بعد این،بازم معذرت-_-
________________________
برای چند لحظه احساس آزادی کردم ولی بعد از چند ثانیه میتونستم به راحتی صدای دعوای نایل و لویی رو بشنوم.
یه احساس عمیق توی وجودم بود...
"من نایل رو بیشتر از هرچیزی توی دنیا دوست دارم" با خودم زمزمه کردم.
میخواستم برگردم،بغلش کنم و باهاش مهربون باشم ولی غرورم نمیذاشت.
اون منو شکسته بود.
دعوای من و لویی نباید باعث بازداشتن اون واسه بودن با من میشد.
میخواستم از همه فرار کنم حتی امی ولی یادم اومد که اون تنها دوست واقعیمه...
اون حتی بهم اجازه داده بود باهاش تو خونش زندگی کنم در حالی که یتیم بودم.
آره،اون واقعا علی رغم اخلاق عصبانیش مهربون بود.پس تصمیم گرفتم دادم بمونم.امی و هری رو پیدا کردم که داشتن عکس میگرفتن.
وقتی امی منو دید چشاش گشاد شد.
"چیشده؟چرا گریه میکنی مدیسون؟؟"
یه سایه دیدم و احساس کردم یکی پشت سرمه.
"هه هه فقط بخاطر خوشحالیه"
یه لبخند مصنوعی زدم و دوییدم و از استادیوم خارج شدم و منتظر امی موندم تا بیاد.من کاملا خیس شده بودم بخاطر بارون شدیدی که اونشب میومد.
امی اومد و رفتیم خونه.بعد از سلام کردن به همه من رفتم طبقهٔ بالا تو اتاقم....
نمیتونستم بخوابم؛ من فقط راجب حوادث اونشب فکر میکردم و اینکه بغل نایل چقدر گرم بود.
احساس گناه کردم؟چرا اونطور رفتار کردم؟چرا اونقدر خودخواه بودم؟
مادرم همیشه میگفت"هرگز کسی رو ناراحت نکن حتی اگه اون تو رو قبلا رنجونده باشه"به من و خواهرم بکی میگفت.
بکی،خواهر بزرگتر و دوست داشتنیم رو یادم میاد...
اون بعد از تصادف گم شد یا شایدم فوت شد.چون اونا نتونستن جسدشو پیدا کنن.
خوب،هیچکس اونو بعد اون تصادف لعنتی پیدا نکرد...
و در حقیقت همه فکر میکنن اون مرده.
اون عاشق هری بود.
همیشه میگفت:" میخوام دوست دخترش باشم"و واقعا هم میخواست.
ولی الان هیچکس نمیدونه چی به سرش اومده.هرجا که باشه امیدوارم سالم باشه و توی آرامش باشه.
میخواستم ذهنمو خالی کنم ولی واقعا نمیتونستم،باید زمانو برمیگردوندم و با نایل صحبت میکردم.
اون تنها کسی توی کل دنیا بود که واقعا دوسش داشتم.اون تنها کسی بود که منو با تموم مشکلاتم آروم نگه میداشت و قول داده بود بالاخره پیدام میکنه و کمکم میکنه.
************************
رأی و نظــــــــــــر فراموش نشـــــــــه