دیدم داشت تار میشد...
گذشته رو یادم میاد.من و نایل توی پارک همدیگرو بوسیدیم بعد لویی و پدرش اومدن و سعی کردن منو بکشن....من توی این هفته ها،ماه ها یا چمیدونم تقریبا مرده بودم.
" من چقدر بدبختم"
با خودم گفتم.
"بعد از مرگ پدر و مادرم و گم شدن خواهرم کلی مشکل پیش اومد.چند ماه توی بهزیستی بودم.ولی تنها روزنه توی تاریکی دنیام امی و خونواده مهربونش بودن که با من مثه دختر خودشون رفتار کردن و نایل که بخاطر غرور زیادیم پیچوندمش.چرا من باید زنده باشم؟ چه کار اشتباهی انجام دادم و دارم تاوان چی رو میدم؟
من باید به زندگی نرمال داشته باشم بذم مدرسه،بعد کالج و..........
ولی الان یه دختر 16 ساله بیچاره وسط یه مشت احمق که هی میرن و میان روی تخت بیمارستان افتاده"به اینا فکر میکردم که یکی اومد تو اتاق.
حوصله اینو نداشتم که چشامو باز کنم یا صحبت کنم.پس حتی یه ذره هم تکون نخوردم.
"م..مدی؟ تو بیداری؟" یه دختر با مهربونی گفت.چشامو باز کردم. "امی " گفتم و نشستم روی تخت.اون دوید سمتم و بغلم کرد.منم بغلش کردم. موهای نرم طلاییشو نوازش میکردم که دیدم داره گریه میکنه."چیزی نیست،چیزی نیست عزیزم"
"نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود مدی"
اشک اومد روی صورتش.
"منم همینطور..." آروم گفتم.بعد خانوم و آقای استیرلینگ وارد اتاق شدن.سلام کردن و یه دسته گل گذاشتن روی میز کنار تختم."آه عزیزم دلمون خیلی برات تنگ شده بود"
خانوم استیرلینگ،مامان امی گفت.
"منم همینطور خانوم"
با ملایمت گفتم با یکم پوزخند روی صورتم.اون بغلم کرد و خانوم استیرلینگ ازم پرسید که خوبم یا نه.
امی با اون چشای بزرگ آبیش بهم زل زده بود.
اون زیباتر از قبل به نظر میرسید.
تولدش 17 آگوست بود.دو روز بعد کنسرت و الان اون 11 سالشه.
من بخاطر تموم دردسرایی که بالا آوردم عذرخواهی کردم.
"چیز خاصی نیست مدی" امی گفت.
"چیز خاصی نیست....من دوست داشتم شما واقعیتو بهم میگفتین..." با خودم گفتم.
هفته بعد اجازه داشتم بیمارستانو ترک کنم و تعجب کردم که همهٔ قبضاش پرداخت شده بود.امی و مامامش منو از بیمارستان بردن خونه.
وقتی برگشتیم خونه،رفتم طبقه بالا تو اتاقم.
کیف و وسایلای بیمارستانمو گذاشتم رو زمین و شارژرمو وصل کردم به پریز و گوشیم شروع کرد به شارژ شدن.
رفتم جلوی آینه و خودمو نگاه کردم.تقریبا زرد و پوست استخون بودم.
شکه شدم و تصمیم گرفتم تا وقتی که به استایلم برنگشتم بیرون نرم.
دو هفته خوردم و خوابیدم و همشو به استیرلینگ های مهربون مدیون بودم.
خانوم استیرلینگ ازم مراقبت کرد و بهم غذاهای مقذی میداد و من بهتر و بهتر می شدم.
*************************
رأی و نظــــــــــــر فراموش نشـــــــــه -____-