Chapter 11

79 17 8
                                    

بعد از دوهفته ریلکس و استراحت از تختم اومدم بیرون و خودمو تو آینه نگاه کردم.
مثه همیشه لاغر بودم ولی نه پوست استخون مثه وقتی که از بیمارستان مرخص شدم و دوباره سفید بودم. یه خورده تپل تر شده بودم و چشام آبی تر شده بود.
توی مود دوش گرفتن واسه چند ساعت بودم!! پس وسایلی رو که نیاز داشتم برداشتم و سوت زنان رفتم حموم.

پریدم توی وان پر از آب و حباب بعد اصلاح کردم و اومدم بیرون.
توی آینه ای که تو حموم بود نگاه کردم "سکسسسسیی" به خودم گفتم.
خندیدم هاهاها و پوزخند زدم.
حوله رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون. من فقط حوله پوشیده بودم و حموم تا اتاقم فاصله زیادی داشت.همونطور که راه میرفتم و "22" تیلورو میخوندم صدای پاهای عجیبی رو پشت سرم شنیدم.
نمیخواستم چیزی روزمو خراب کنه چون یه لحظه فکر کردم موش یا چیزیه ولی اون مثه قدمای یه انسان بود. همونطور که راه میرفتم امی و مادر  پدرشو صدا کردم ولی جواب ندادن، ولی زود یادم اومد که اونا رفته بودن لندن که مادربزرگ امی رو ببینن.
داشتم درمورد همهٔ اینا فکر میکردم که یهویی احساس کردم یه نفر از  پشت بغلم کرد.بوش آشنا بود.......
این همونی بود که وقتی توی پارک بودم ژاکتشو پوشیدم.....

"سلام عشقم" کسی که پشت سرم بود گفت. اون منو بیشتر به خودش چسبوند.
من ساکت بودم.بعد سعی کردم از بغلش فرار کنم.وقتی رها شدم برگشتم و سعی کردم حولمو درست کنم.من تو چشای آبیش خیره شدم وقتی که اون تو چشام زل زده بود.
اون منو بغل کرد.اشک تو چشام جمع شد و منم بغلش کردم. " نــ...نایل....تو نباید اینجا باشی.." با مکث گفتم.
"چیزی نیست،وقتی تو اینجایی همه چی خوبه" با ملایمت گفت.
" چجوری اومدی تو  خونه؟!"
" امی و مادرش واسه این برنامه ریزی کرده بودن" گفت و لبخند زد.
"پس،تو با من؟!!" اون حتی نذاشت جواب بدم. منو بلند‌ کرد و برد تو اتاقم.من میخندیدم و داد میزدم که بزاره حولمو درست کنم .ولی اون فقط میخندید.
منو گذاشت رو تختم و حولمو از دورم برداشت.فریاد میزدم "برش گردون مادر جن*ه" (:|)  بدنمو با ملافه پوشوندم،بعد اون تیشرت آبیشو درآورد و بعد شلوارشو.
اون پرید روی تختم کنارم.
خوب‌ تخت واسه یه نفر ساخته شده بود نه دوتا! پس اون خیلی بهم نزدیک بود.
"الان صبحه!توی فیلما معمولا شب این کارو میکنن!"
گفتم و سعی کردم بینمون فضا ایجاد کنم.
" معلومه که نه، ما نمیخوایم!"
با خنده گفت.
" پس الان داری چیکار میکنی نایل؟"
"فقط ‌میخوام کنار تو بخوابم؟قبول؟"
- عاشقش دیوونگی هاشم.
" تو یه مریضی"
گفتم و دستشو فشار دادم.
اون خندید و موبایلش زنگ خورد.وقتی میخواست ردش کنه،از فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت کمدم با ملافه دورم.
یه سوتین و شرت برداشتم به اضافه یه تیشرت سفید که روش نوشته بود " مهم نیست".
من واقعا اونو توی تختم نمیخواستم،اون دلیل تیر خوردنم بود و به شخصه من آدمیم که راحت میبخشه ولی ایندفعه فرق داشت. با این حال اون هنوز عذرخواهی نکرده بود.
************************
❤خوب خوب تولد جوجم مبارک^__^❤
فقط بخاطر اون دوتا چپتر پشت سرهم گذاشتما=)
وگرنه رأیا و نظرا خیلی کمه:|

Twist of Fate(Persian Translation)Where stories live. Discover now