Chapter 12

47 13 0
                                    

"کجا رفتی عزیزم؟!!!" نایل گفت.
"بیا بریم توی هال"
" نهههههه! من هنوز شروع نکرده بودم"
خندید.منم خندیدم.
از ‌وقتی بغلم کرد پاهام میلرزیدن.
من واقعا نمیتونستم تکون بخورم ، همینطور پشت کمد مونده بودم.
نشستم و اشکام از صورتم ریخت.
-چرا نمیتونستم قبول کنم که اون دوسم داشت؟ چرا همش میخواستم ازش انقام بگیرم یا باهاش بدرفتاری کنم؟
"مدی...گریه نکن،هروقت اشکاتو میبینم فکر میکنم که من چیکار کردم..." اون روبه روم وایساده بود.

اگه صورتشو میدیدی میگفتی که احتمالا میخواد گریه کنه.ولی اون مرد قویی بود.اومد نزدیکم و بغلم کرد و گفت:"چرا الان گریه میکنی؟ من چه کار اشتباهی کردم؟"

"نایل هی اینو ببین.
عنکبوت های کوچولو!‌ آه بامزن!"ض
"تو خوبی؟!"  گفت. گیج شده بود.

هیچ عنکبوتی اون اطراف نبود.اون اشکامو از صورتم پاک کرد و نوازشش کرد.
-اون فکر میکرد من دیوونم.مطمئنم.گفتم:
" هی عزیزم، متأسفم من مفقط یاد خونوادم افتادم و بعد این مزخرفاتو گفتم"
یه لبخند بزرگ تحویلش دادم.
" بیا بریم پایین یکم چیپس برداریم و تلویزیون ببینیم"

داستان از نگاه نایل
-احساس کردم ناراحته نه بخاطر خونوادش،بخاطر من.شاید منو واسه همه اینا مرهم میدونست.نمیخواستم دوباره از دست بدمش.بهش لبخند زدم و کمکش کردم تا بلند شه و میخواستم همه چیزو روشن کنم ولی واقعا جرأت نمیکردم اون وقت شب در این مورد باهاش صحبت کنم.
او بلند شد و میخواست بره طبقه پایین که دستشو گرفتم.
اون برگشت.
بالاخره غرورمو زدم کنار و گفتم:
" بیین، مدی من..... اممم،باید بگم اگه کارایی که میکنم واست خوبه،فق..فقط بهم بگو چطوری میتونم خوشحالت کنم؟
ولی هرچی....باشه من متأسفم من متأسفم،ولی منو ببخش من از زندگیم لذت نمیبرم مگه اینکه تو توش باشی..."
"اووو بس کن،تو پسر یه جن*ه ای،من دو دقیقه پیش بخشیدمت.
ولی....باید بهم قول بدی دیگه راجبه اون چرندیات صحبت نکنی!"
اون با خوشحالی گفت.
"باشه"  با لبخند گفتم.
به طرز ناجوری خیلی خوشحال بودم که راجب اون موضوع دعوا نکردیم.
اون دویید طبقه پایین و دستمو گرفت و منو میکشید و منم پشتش میدوییدم.لعنتی اون خیلی شیرین بود.
اون تلویزیونو روشن کرد و یه برنامه کمدی بود.میخواست بلند شه بره توی آشپزخونه تا یکم خوردنی بیاره که دستشو گرفتم و ازش خواستم بشینه.
"من یه چیز ‌مخصوص میارم!"
" باشه!!!عجله کن من گشنمه نایل!"
اون گفت.
تو کمتر از یه دقیقه برگشتم.قبل از اینکه بشینم نگاش کردم که داشت به اون برنامه کمدی میخنده.اوه خدا.....زیباترین چیز‌ توی زندگیم.
رفتم و کنارش نشستم.

پیتزا و دوتا هات داگو گذاشتم رو میز.
"اینا رو از کجا گرفتی؟"
"قبل از اینکه بیام خریدم"
" جدی؟ الان ساعت 8:30 صبحه و تو میخوای پیتزا و هات داگ بخوری؟ تو دیوونه ای!"
با مهربونی گفت.
حتی وقتی بهم میگفت دیوونه دوسش داشتم چون یه جورایی بودم! ( =))
"خوب!منم دیگه!" گفتم.
"به خاطر همینه که دوست دارم نایل جیمز هوران"
^____^

********************
رأی و نظـــــــــــــــــر .......

Twist of Fate(Persian Translation)Where stories live. Discover now