لویی
_خوببب عزیزم من آمادم"
در حالی که زیپ ژاکتمو میپوشیدم اینو به زین گفتم.
زین بهم نگاهی کرد و لبخند زد نزدیکم شد و سرمو بوسید"اوه لویی تو قابل تحسینی"
نیشخندی زدم و گفتم"آوو ممنونم زین عزیز "و نوک دماغشو بوسیدم،زین با علاقه بهم نگاه کرد و گفت:خوب زود باش بریم تا هری و جکسون مارو نکشتن!.
ما از پله ها رفتیم پایین که هریو کنار جکسون دیدیم خوب اونا خوبن البته که چرا نه اونا عالین و امید وارم داداش کوچیکم خوشبخت بشه
من و هری باهم ناخواسته ست کرده بودیم و جکسون و زین هم همسن طور انگار زوجا اشتباه شدن ،زین غر زد و گفت:اوه من یعنی باید یارمو اشتباه بردارم؟
جکسون چشماشو چرخوند و گفت:خفه شو زین...من دارم بهت افتخار میدم که میزارم باهام هم قدم باشیبهشون خندیدم چون اونا خیلی بامزه دعوا میکنن ناگاه چشام به سمت پسر چشم سبزی کشیده شده بود که با شیفتگی نگام میکرد ،نمیدونم چرا ولی از طرز نگاه کردنش خوشم نمیومد البته شایدم اون منظوری نداشته باشه و فقط همین جوری به من نگاه میکنه...نمیدونم ولی من که زیاد خوشم نمیاد
من رو به جکسون و زین با صدای نسبتا بلندی گفتم"بسه.......دعوا نکنین یه شب که هزار شب نمیشه......و شمام سعی کنین خوب باشین"
زین و جکسون بهم با تعجب نگاه کردن چون اصولا کم پیش میومد که من پر جذبه صحبت کنم،ولی اگه جلوشونو نمیگرفتم اونا دوروز آخر سال ۲۰۰۱۶منو خراب میکردن و همین طور قرار فوق الاده مونو
جکسون اعتراض کرد"اما لویی...من فکر نمیکنم هریم موافق باشه.................این طور نیست هری؟؟؟
هری که کاملا محو من بود واین برام بد بود چون باعث میشد احساس معذب بودن کنم
جکسون سقلمه ای به هری زد که هری از جاش پرید،و گفت:ها...چیه؟؟؟چه خبره
زین چشم غره ای رفت و گفت"حواست کجاست برادر حواس پرت من ما چهار ساعته داریم بحث میکنیم و تو اصلا تواینجا حضور نداشتی؟؟؟
هری سرشو پایین انداخت و گفت:اوه من متاسفم میشه بپرسم چی میگفتین
بعد انگشتشو گاز گرفت......خوب.......برای یه پسر خیلی مظلومه هری...
من سریع گفتم"مشکلی نیست هری من برات توضیح میدم...میخواستم بدونم اشکالی نداره امشبو کنار من باشی به جای جکسون؟؟البته اشکالی نداره اگه تو جواب منفی بدی!
هری ازعین برق گرفته ها سرشو بلندی کرد وگفت:نه نه من خیلی خیلی خوشحال میشم باعث افتخارمه اقای تاملینسون )(از خدا خواسته-_-)
دستامو بهم کوبیدم وگفتم:خوب پس حله جکسون مواظب دوست پسرم باش
جکسون نیشخندی زد وگفت:نترس عزیزم مطمعن باش سر جدا شدشو برا با کاغذ کادو میکنم میفرستم برات....
زین با ترس الکی گفت:اوه نه خدای من لویی منو نجات بده اون میخواد منو بکشه...
بعدش هر چهارتامون شروع کردیم به خندیدن.خللصه باکلی ادااتوار به کافی شاپ رسیدیم و یه میز چهار نفره نشستیم من روبه روی هری و جکسون روبه روی زین
اون شب واقعا بهم خوش گذشت البته اگه گندی که جکسون با سس فلفلی رو کت زین زد و نگاه های بی ریا ولُخت هریو فاکتور بگیریم عالی بودالان رو تختم خوابیدم و باید بگم که بعد از دعوای مفصلی که سر تختا با بابا داشتم اون جاهامونو عوض کرد پدر من تو متلک انداختن ۲۰ شایدم۲۰۰ اون واقعا اعصاب منو خورد میکرد مخصوصا آخرش که به مادر بزرگ داشت میگفت که دید چطوری موقع بوسیدن زین خودمو روش تکون میدادم و بعد اون ومادر بزرگ خیلی خندیدن
من واقعا باید با پدر محترمم یه صحبت جانانه کنم
_______
اینم از این
چتور بود؟؟؟
بی صبرانه منتظر یکشنبم اگه گفتین چه روزیه؟؟؟؟؟
دخترابگن.....
^_^
YOU ARE READING
pact love(larry)
Randomآدم باید برای به دست اووردن عشقش تلاش کنه وبجنگه و من تا قسمتی از زندگیم اینو درک نکردم ولی اون چشمای زمردی باعث شدن تا براشون بجنگم بااین که میدونستم اون چشما به کس دیگه ای نگاه میکنه