chapter 11

788 130 23
                                    


داستان از نگاه لویی

این مسخرست...غیر قابل درکه...چطور ممکنه که منو و زین پشت یه میز روبروی همدیگه بشینیم و کورن فیلیکس بخوریم؟

من و اون تموم مدت به هم چشم غره میرفتیم و بی صدا کورن فیلیکس میخوردیم.راستش چیزی نبود که اعصابمو بهم بریزه....به طور عجیبی حضور زین اذیتم نمیکرد.

نه حرفمو پس میگیرم...اینجا یه چیزی هست که اعصابمو تا سرحد مرگ خورد میکنه...اونم لوتیه که همش خودشو به زین میچسبونه و بهش میگه که دوسش داره.

یواش خندیدم چون قیافه زین شبیه این زجر دیده های بدبخت بود چون لوتی بهش چسبیده بود!!

مامانم مجبورمون کرد باهم یه فیلم ببینیم.لوتی بین من و زین نشست.زین چند بار از مامانم تشکر کرد.ما یکم با هم حرف زدیم تا مامانمو که هی میگفت چرا باهم حرف نمیزنین ساکت کنیم.

مامانم شماره مامان زین رو ازش گرفت.زین که رفت منم رفتم تو اتاقم تا با خودم کنار بیام.چرا ناراحت نبودم؟

البته چرا ناراحت که بودم...ولی نه اونقدری که تا پریروز از زین متنفر بودم....این اتفاق نباید میوفتاد.نباید مامانم زین رو میدید.نباید شماره مامانشو میگرفت...حالا اون میفهمه که مامان زین دقیقا معلم منه.

خودمو رو تخت پرت کردم و پتو مو با لگد انداختم پایین...من باید طوری رفتار کنم که انگار اون وجود نداره....آره باید همینکارو بکنم....

داستان از نگاه زین

راه رفتن رو به تاکسی گرفتن ترجیح دادم...دوست دارم تو برفا قدم بزنم و برفا رو با پام شوت کنم.

دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم و کلامو کشیدم پایین تر....برف دوباره شروع شده بود و ماشین خیلی کم رد میشد.

چیشد؟چرا اینطوری شد؟اصلا قابل باور نیست...مسخرست....

مهم ترین سوال این وسط که من اصلا ازش سر در نمیارم اینه که چرا الان من ناراحت نیستم؟ (اگه دقت کرده باشین لویی هم داشت از خودش میپرسید که چرا ناراحت نیس!)

چرا به لویی فحش نمیدم؟چرا تو ذهنم نقشه قتلشو با مداد رنگی نمیکشم؟ (0__•) چرا دلم نمیخواد که فردا با هری و نایل جلوی بچه ها اینقدر مسخرش کنم که بمیره؟

حسی که الان دارم یه جورایی....خوشحالیه؟

نه نه نه.....سرمو تکون دادم و فکرامو دادم عقب.رسیدم خونه و با کلید در رو باز کردم و مامانم از آشپزخونه دوید سمتم.

«زین....مگه صد بار بهت نگفتم که اگه میخوای دیر بیای خونه بهم خبر بده؟»

سعی کردم از جلوش رد بشم و برم تو پذیرایی:

«خب ایندفعه یادم رفت...ببخشید»

اینو گفتم و تلویزیونو روشن کردم و خودمو رو کاناپه جلوی تلویزیون پرت کردم.مامانم بلافاصله پرید و تلویزیون رو خاموش کرد و ناله من بلند شد:

«دیگه چیههههه؟»

«نگفتی کجا بودی؟»

«خونه دوستم»

«هری؟»

«نه....مامان میشه بیخیال شی؟خودت میفهمی»

مامانم حتی یه وجب هم از جاش تکون نخورد.داد زدم:

«مامان میشه بری اونور؟میخوام تلویزیون ببینم»

اینو گفتم و دستمو مشت کردم.مامانم سیم تلویزیون رو از پریز کشید و گفت:

«نه خیر....،اتاقتو دیدی؟شبیه آشغال دونی شده»

با بیخیالی شونه هامو انداختم بالا:

«که چی؟»

مامانم حرصش گرفت و صداشو برد بالا و با تحکم به سمت اتاقم اشاره کرد:

«زین مالک.... یا همین الان اتاقتو مرتب میکنی یا تا یک هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداری»

با نیشخند گفتم:

«پس مدرسه چی؟»

با یه نیشخند غلیظ تر و شیطانی تر از مال من گفت:

«خودم میبرمت و میارمت!»

«اه اه اه اه اه»

داد زدم و از رو کاناپه بلند شدم.بازم شکست خوردم و میدونم که اگه الان اتاقو مرتب نکنم واقعا تا یه هفته باید تو خونه بمونم و سماق بمکم! (سماق مکیدن یه ضرب المثله برای کسی که بیکاره میگن برو سماق بمک!گفتم بدونین:))))) )

تا در اتاقمو باز کردم ناله ام درومد و حس کردم بدبخت ترین آدم دنیام:

"آخه من این آشغال دونی رو چطوری تمیز کنم؟" (سوالی که من همیشه در هنگام روبرو شدن با اتاقم از خودم میپرسم!!! :دیییییی)





________________________________________________



یعنی بحث زین و مامانش اون قسمتی که به اتاق مربوط میشه دقیقا مشکل هر روز منه!
کیا مثل منن؟کامنت بزارین همدیگه رو پیدا کنیم!خخخخخخ:-)
بچه ها یه سوال دارم:
دوست دارین این فن فیک sad ending باشه یا نه؟
آخه دوتا پایان براش تو ذهنمه که یکیش sad ending و اونیکی شاده و واقعا موندم که کدومشو انتخاب کنم:-(
کمکم کنین ممنون میشم:-)
حتما نظرتونو بگین:-)
رای و نظر هم یادتون نره:-)
فعلااااا بااااای



I wanted to call you ZiZiWhere stories live. Discover now