chapter 25

630 113 54
                                    


داستان از نگاه لویی

من اون تصادفو پشت سر گذاشتم و مشکلام برطرف شدن.اگرچه هنوز چندتا خراش سطحی رو بدنم هست ولی خوبم و امروز قراره به مدرسه برم.

به محض ورودم بچه ها با داد و جیغ ازم استقبال کردن و باعث شد لبخند بزنم. چند نفر بغلم کردن بخصوص لیام که نزدیک بود با بغل کردناش خفم کنه.زین هم جاشو عوض کرده بود و پیشم برگشته بود. این خوبه!

نایل با لبخند طوری که هری نبینه بهم خوشامد گفت. این باعث شد از جوجه ایرلندی بیشتر خوشم بیاد.جوجه ایرلندی!اسم باحالیه. با خودم فکر کردم که هری چطوری میتونه اینقدر نفرت انگیز باشه. اون حتی به زین سلامم نکرد و فقط خودشو با نایل مشغول کرده بود.

دو هفته از کامل خوب شدنم میگذشت و اون سه شنبه من و زین پیش هم نشسته بودیم و زین داشت بهم کمک میکرد تا ضرب هام رو حل کنم. در حالی که من محو موهاش شده بودم وفقط داشتم به این فکر میکردم که چقدر سیاه و قشنگن.

اگه اینکارو تو روزای دیگه کرده بودم زین حتما مشتشو تو دهنم میکوبید و میگفت گوش کنم بهش (یا قران چه خشن:|) . ولی الان زین اصلا حواسش نیست. فقط واسه خودش توضیح میده و میره جلو. اعصابش....خط خطیه....یا یه همچین چیزی؟

«معلوم هست تو چته؟»

گفتم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم.سرشو از رو کتاب بلند کرد و بهم نگاه کرد.چشمای شکلاتیش خسته بود.

«من هیچیم نیست...»

لحنش آروم بود و باید احمق باشی تا نفهمی یه چیزیش هست. صورتشو گرفتم و دوباره آوردم بالا. بهش نگاه کردم.

«زین چی شده؟»

با تحکم گفتم.چشماش برای یه ثانیه نرم و آسیب پذیر شد ولی خیلی سریع ابروهاش تو هم گره خورد و سرشو برگردوند.

«من فقط....دیشب نخوابیدم»

بلند شد و از پنجره حیاطو نگاه کرد. ساعت کتابخونی بود و کلاس تقریبا ساکت. صورتشو ندیدم فقط شنیدم که گفت "میرم بیرون" و قبل ازینکه بتونم عکس العملی نشون بدم درکلاس کوبیده شد و زین بیرون رفت.

وات د فاکینگ هل؟ اینجا چه خبره؟

به خودم یاداوری کردم که پنجمین باره که تو ذهنم حرف بد زدم. دلم میخواد بیشتر ازش استفاده کنم! حال میده!

حواسمو برگردوندم سمت زین و بلند شدم. باید برم دنبالش.

از سالن خارج شدم و تو ذهنم جاهایی که ممکنه باشه رو مرور کردم. شاید تو کافه ته مدرسه هست.

راهمو سمت اونجا کج کردم و تو دلم دعا کردم که بهم بگه چشه. نمیخوام اون چشمای فوق العاده رو نگران و ناراحت ببینم.

هنوزبه کافه نرسیده بودم ولی ناامید شدم ولی علامت "بسته است" رو روی درش دیدم.این لعنتی سه شنبه ها بسته هست. با اون شیرکاکائو هاش که مزه گِل میده! (چقد سریع حواسش پرت میشه! عین من!)

I wanted to call you ZiZiOù les histoires vivent. Découvrez maintenant