chapter 32

670 105 58
                                    

داستان از نگاه لویی

«داری چیکار میکنی؟»

«یکی از همون اشغالا...»

«چی....؟کدوم آشغال....»

حرفمو قطع کرد و دوباره کشیدم سمت قسمت ساکت و متروک کارناوال و با دقت دورشو نگاه کرد. داشتم جوش میواوردم.

«میشه بگی چه خبره؟»

برگشت سمتم و به وضوح تو چشماش ترس رو دیدم.

«یکی از همون طلبکاراس»

صداش در حد نجوا بود. ناخوداگاه منم صدامو در حد نجوا پایین آوردم.

«یعنی....هنوز دنبالتن؟»

سرشو به معنی اره تکون داد. هزار تا سوال دیگه به مغزم هجوم آورد که ترجیح دادم همونجا نگهشون دارم.دستشو کشیدم و بی صدا بهش فهموندم که بریم.

وقتی سوار ماشین شدیم سرشو به فرمون تکیه داد.نمیدونستم چیکار کنم فقط دستمو رو شونش گزاشتم. برگشت و نگام کرد. با نگاهش یه چیزی تو دلم افتاد.چشماش درست مثل روزی بود که میخواست بهم بگه که دارن میرن....پر از درد...

«چرا اونا ولم نمیکنن..؟»

گفت در حالی که سعی میکرد ماشینو روشن کنه. هیچ جوابی نداشتم بهش بدم.

«زین...میخوای امشب...خونه من بمونی؟ باهم حرف میزنیم و...چمیدونم...»

متوجه شدم که لبخند رو صورتش نشست.اون لبخند از ته دل و بچگونه بود.

«فکر کنم دقیقا همینو نیاز دارم...»

لبخند زدم و ما راه افتادیم سمت خونه من. ذهن من خیلی درگیر بود. پر از سوالایی که فقط زین میتونست بهشون جواب بده....یعنی اون تموم این سالها فرار کرده؟ هیچوقت بعد از رفتنش یه زندگی اروم داشته؟

رسیدیم خونه من. درو براش باز کردم.

«فکر نکنم با شلوغی مشکلی داشته باشی نه؟»

خندیدم و سمت اتاقم راهنماییش کردم. حس خوبی داشتم انگار نمیخواستم هیچوقت از پیشم بره.

«تو عوض نشدی! هنوز همونقدر کثیف و شلخته ای!»

یکی از تیشرتای کف اتاقمو شوت کرد و خندید. دستاش تو جیبش بود و پاهای بلندش با یه شلوار چسب مشکی پوشیده شده بود.

به خودم اومدم و متوجه شدم که بهش زل زدم و اونم با نیشخند نگام میکنه. رومو ازش گرفتم و خودمو رو تخت انداختم. شرط میبندم اگه دختر بودم الان قرمز میشدم.

«میرم دستشویی»

گفت و رفت بیرون. نفسمو با صدا دادم بیرون.هوفففف چرا اینطوری شدم؟

کف دستامو که عرق کرده بود به شلوارم مالیدم و بلند شدم تا لباسامو در بیارم. این یه عادته حتی اگه یکی مثه زین پیشت باشه!

چراغ پذیرایی خاموش شد و صدای پاهای زینو که داشت میومد شنیدم. کل بدنمو بردم زیر پتو و تظاهر کردم که خوابم.

اومد تو اتاق و چند دقیقه ای طول کشید تا دراز بکشه رو تخت و پتو رو کامل از رو من بکشه کنار!

«هی....»

برگشتم تا یه چیزی بهش بگم ولی خشکم زد، اون موجودی که کنارم بود فراتر از تصور بود...بدن برنزه و برهنش کنارم لم داده بود و نیشخند رو لبش و چشمای نیمه بازش مانع پلک زدن من میشد...

«ام....چیز...زین...مطمئنی تو...با این راحتی؟»

به باکسرش اشاره کردم. متوجه شدم قلبم داره با سرعت وحشتناکی به سینم میکوبه.

سرشو با بیخیالی تکون داد و خودشو زیر پتو جا داد. چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد. هیچوقت فکر نمیکردم اون یه همچین ادمی میشه...چند تا پلک زدم و به حالت عادیم برگشتم.

«خونه باحالی داری. فقط سیفون توالتت خرابه»

خندیدم و دستامو زیر سرم گزاشتم.

«هنوز خیلی کاراشو نکردم. این خونه هم خیلی قدیمیه و تعمیر میخواد»

«شاید من بتونم تو تعمیرش کمکت کنم»

«معلومه که میکنی. اصن تو واسه همین اینجایی!»

خندیدم و چرخیدم سمتش. حالا صورتامون روبروی هم بود.

«گفتم شاید!»

خندید و به بازوم مشت زد. اون نسبت به من قوی تر بود. زیر پتو بهش لگد پروندم و ریز خندیدم.

«این دوستت...رز خیلی موجود رو اعصابیه ها»

«چیکارش داری. دختر خوبیه»

«اره فقط یکم بیتچه»

«عوضی!»

بالشمو کوبیدم بهش. اون فقط میخندید. اتاق تاریک بود و فقط صدای مادوتا میومد.

«یکم غذا بخور جون بگیری لویی. فردا خواستن کتکت بزنن بتونی دفاع کنی!»

«من مثل بعضیا راه نمیرم و با بقیه در نمیوفتم که کتک بخورم»

نیشخند زدم و پتو رو بیشتر بالا کشیدم. زین پتو رو عمدا دور خودش پیچوند.

«شاید نباید میگفتم بیای!»

«اره اشتباه بزرگی کردی!»

نیشخند شیطانی زد و بیشتر پتو رو پیچوند دور خودش. حالا هیچی رو من نبود.سعی کردم پتو رو بگیرم ازش

«زین نکن! میندازمت بیرونا!»

«پتوت روهم با خودم میبرم»

«آشغال عوضی...»

ریز خندید. از حرص بهش مشت زدم و پشتمو کردم بهش. دستامو رو سینم قفل کردم چون سرد بود.

نفهمیدم چقدر گذشت که تو همون حالت بودم ولی من تو خواب و بیداری بودم که حس کردم پتو روم کشیده شد و بعد یه بدن گرم به پشتم چسبید و دستش دور شکمم حلقه شد...تو اون لحظه نمیخواستم بیدار شم و ببینم چه خبره. همون گرمای دیوونه کننده کافی بود تا به خواب عمیقی فرو برم...



_________________________________



خب خب خببببب^_^
یکی از چپترای مورد علاقه منه وایییی ^_^
شما چی؟ دوسش داشتین؟:)
راستی یه سوال: گایز لویی تاپ باشه یا زین :\
خیلی وقته توش موندم:\\\ کامنت بزارین نظرتونو لطفا:))
لاو یو اللل💜:)
D.F.H:)


I wanted to call you ZiZiWhere stories live. Discover now