chapter 4

893 175 36
                                    


داستان از نگاه لویی

صبح با صدای زنگ ساعتم بلند شدم.اول میخواستم مشتمو بکوبم رو ساعتم و مثل همیشه اصرار کنم که نرم مدرسه ولی وقتی یادم به نقشه شیطانی ام افتاد انرژی گرفتم و مثل سیخ تو تختم نشستم.

پریدم از تخت پایین و یه تیشرت که عکس سوپر من روش بود با یه شلوارک جین پوشیدم و موهام رو بی حوصله شونه کردم و جورابامو پوشیدم.از جوراب بدم میاد ولی مجبورم.کیفمو برداشتم و دوتا دوتا پله ها رو رفت پایین.

مامان و لوتی نشسته بودن و تو آشپزخونه صبحونه میخوردن.من وقت اینو نداشتم که بشینم و بخورم برای همین در حالی که بند کفشامو میبستم یه نون تست چپوندم تو دهنم و گفتم:

«بای فعلا»

مثل برق دویدم بیرون.مامانم یه چیزایی گفت ولی نفهمیدم.خونمون فقط چهار تا چهار راه با مدرسه فاصله داشت و من تموم راه رو دویدم.

جلوی در مدرسه ایستادم تا نفس تازه کنم.نفسام که عادی شد رفتم تو.همه جا پر از بچه بود که داشتن دوتا دوتا یا چند تایی باهم حرف میزدن.دوتایی ها بیشتر دختر بودن.

رفتم سمت کمدم و کیفمو گذاشتم توش.درش و بستمو رفتم سمت کلاس.توی راهرو زین و دوستای جون جونیش که بچه بدای کلاس بودن رو دیدم.هری،سردسته گروهشونه.منو دید ونیشخند زد بعد دستشو گذاشت رو شونه های زین و با هم خندیدن.

به اون دونفر که با زین شده بودن سه نفراهمیت ندادم و از کنارشون رد شدم و عمدا به نایل که اونور زین بود و داشت میخندید تنه زدم و رد شدم.صداشو از پشت سرم شنیدم که فحش داد بهم ولی رفتم تو کلاس.

سرجام نشستم.کلاس پر از دختر و پسرایی بود که داشتن میخندیدن یا حرف میزدن.من اهل حرف زدن یا شلوغ بازی نیستم ولی به موقعش موجود شر و اعصاب خورد کنیم!! (لوییه دیگه)

خیلی طول نکشید که زین و هری و نایل وارد کلاس شدن.هری خوشکله و من اینو انکار نمیکنم.موهای فرفریش و چشمای سبزش هر کسی رو جذب میکنه.نایلم  همینطور.اونم با اون موهای بلوند و نازش وچشمای آبیش‌ خیلی جذابه.و حالا زینم بهشون اضافه شده....وایسا ببینم....چرا هرچی‌ پسر خوشکله با هم افتادن؟؟؟؟؟

زین اومد و پیشم نشست.یه جوری نشست که معلوم بود میخواد بگه مجبورم وگرنه نگاتم نمیکردم.محلش نذاشتم.کتاباشو گذاشت رو میز.منم گذاشتم.معلم اومد و هممون بلند شدیم.

تا معلم سلام کرد زین بلند شد و گفت:

«ببخشید خانوم...میشه جای منو عوض کنین؟»

دستامو زیر نیمکت مشت کردم.برای اینکه فکر نکنه کم آوردم گفتم:

«آره....راس میگه...لطفا جاشو عوض کنین»

خانوم مالک بهم چشم غره رفت و بعد با یه لبخند شیرین پرسید:

«کجا میخوای بشینی عزیزم؟»

اه اه اه این معلم خیلی فرق میذاره.زین یه نگاه به هری کرد و بعد به مامانش گفت:

«پیش هری»

معلم رفت سمت نیمکت هری و دن. هری و دن پیش هم می نشستن و نایل و جس هم توی نیمکت جلویی اونا.جس با هری و نایل دوست بود و هراز گاهی تو گروهشون میدیمش.ولی دن نه.

خانوم مالک رفت سمت دن و گفت:

«دن...بلند شو و پیش لویی بشین....زین تو هم بیا اینجا»

هری بهم نیشخند زد.منم زبونمو براش دراوردم.دن بدون هیچ حرفی وسایلشو جمع کرد.زین هم همینطور.و اونا جاهاشونو عوض کردن.من با دن مشکلی ندارم...خیلی ساکته و حرف نمیزنه.

بقیه روز رو به طرز معمولی گذروندم و اتفاقی نیوفتاد.ولی وقتی زنگ خورد خوشحال شدم...وقت اجرای نقشم بود...

رفتم سمت کمدم و وانمود کردم که دارم وسایلامو جمع میکنم ولی حواسم به پشتم بود.دیدم زین و نایل و هری و جس رد شدن.فکر کردم میرن ولی شنیدم که هری به بقیشون گفت:

«شما برید من الان میام...»

تظاهر کردم به نشنیدن...مشغول ور رفتن با قفل کمدم شدم که یهو یکی یقمو از پشت گرفت و برگردوندم و چسبوندم به کمد:

«هووووی چه مرگته؟»

هری همونطور که یقمو محکم گرفته بود گفت:

«ببین بچه پر رو....دفعه آخرت باشه دور زین میپلکی...اگه ببینمت وای به حالت»

دستمو به مچش گرفتم تا یقمو آزاد کنم.اون قوی تر از من بود:

«گمشو....من که میدونم تو با زین دوست شدی تا خرش کنی و امتحاناتو خوب بدی...»

محکم تر یقمو فشار داد و گفت:

«خفه شو....فقط اگه ببینمت...»

یقمو ول کرد.بهش چشم غره رفتم و یقمو صاف کردم.اونم چشم غره رفت و از در مدرسه خارج شد....پسره حرومزاده

رفتم پشت سرشون طوری که نبیننم.اونا داشتن میرفتن یکی یکی به خونه هاشون.آخرش فقط زین و نایل موندن.رسیدن به یه خونه و چون زین کلید رو از تو کوله اش دراورد فهمیدم خونه زینه.یه چاله پر از گل کنار ماشینشون بود و این عالی بود.

با نایل خداحافظی کرد و داشت میرفت سمت در که من یا تمام سرعتم دویدم و‌ بهش که رسیدم  تمام توان هلش دادم تو چاله.....

داد زد و افتاد تو گل ها.گیج شده بود ولی تا منو دید داد زد:

«تو....تو یه عوضی هستی...برو بمیر....»

و همینطور دستاشو تکون میداد تا گل از رو آستیناش برن کنار....ولی من میدونم اون باید لباساشو بندازه دور....هاهاها (جیگر لویییییاها لایکو بکوبین که حال کردم با کار لو)

یکم بهش خندیدم و اون بغض کرده بود.پاهای مامانش که اومد من برگشتم و شروع کردم به دویدن....

توی راه اینقدر خندیدم که داشتم خفه میشدم جون با اون قیافه سرتاپا گلی و صورت قهوه ای که گل ازشون میچکید خیلی جذاب شده بود!!!! آره جون عمت!!!.....





_____________________________________________




مررررگ من حال کردین؟
خیلییی باحال بود:-)
اگه شما هم خوشتون اومد کامنت بزارین:-)
مثل همیشه رای و کامنت فراموش نشه:-)
مرسییییییی:-)
فعلا باااای:-)

I wanted to call you ZiZiOnde histórias criam vida. Descubra agora