chapter 9

800 139 23
                                    


داستان از نگاه لویی

صبح باز ساعتم زنگ زد و بیدار شدم.اتفاق دیروز رو یادم اومد و گند زد به صبحم.من نمیخوام که اول صبحی مامانم سرزنشم کنه که چرا حواسم به لوتی نبوده پس دست و صورتمو شستم و از تو کمدم یه پاکت چیپس و یه بسته شکلات برداشتم و تو کیفم گذاشتم.

شلوار کتون قهوه ایمو با پولیورآبی آسمونی پوشیدم و کاپشنمو انداختم روش.بیرون داره برف میاد و هوا خیلی سرده.پس کلاه قرمزم رو هم گذاشتم سرم و یواش از اتاقم رفتم بیرون.

میخوام از در پشتی برم تا مامانم نبینتم.حوصله نصیحتاش رو ندارم.امیدوارم یادش مونده باشه که امروز باید بیاد مدرسه. یواش از در پشتی رفتم بیرون و به سمت مدرسم راه افتادم.

هوا سرد بود.تمام دیشب رو برف اومده بود و الان تا مچ پام تو برف فرو میرفت.دستامو تو جیب کاپشنم کردم و تند تر راه رفتم.

اگه زینو ببینم چه عکس العملی باید نشون بدم؟باید چیکار کنم؟اگه مسخرم کنه....خوب منم کم نمیارم....

اصلا بهتره به روی خودم نیارم. طوری که انگار اصلا اونجا نیس. اینطوری بهتره...فقط خداکنه به هری یا نایل نگفته باشه یا اون اتفاقو به روی خودش نیاره.

تقریبا نزدیکای مدرسه بودم.پاهام کرخت شده بود و نوک دماغم بی حس بود.دستامو از تو جیبم دراوردم و جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم گرمشون کنم.خیلی سرد بود.برف رو مژه هام مینشست و جلوی دیدمو میگرفت.

از دور مدرسه رو دیدم و دویدم.پاهام بی حس بود ولی با آخرین سرعتم دویدم.نزدیک بود رو یخا لیز بخورم ولی خودمو گرفتم.

تا رسیدم به مدرسه کیفمو انداختم تو کمد و کتابامو برداشتم و به سمت کلاس دویدم.تو کلاس گرم بود و من همونطور که میلرزیدم سرجام نشستم.

زیر چشمی به زین نگاه کردم....اون سرجاش نشسته بود و وانمود میکرد که منو ندیده.‌زین هیچی‌ نمیگفت و قیافه هری هم نشون میداد که چیزی نمیدونه....این خوبه....

داستان از نگاه زین

من امروز زود اومدم مدرسه....دلیل خاصی نداشت...شایدم داشت....نمیدونم.درهرحال وقتی سرجام پیش هری نشستم به اولین چیزی که نگاه کردم نیمکت لویی بود که خالی بود.....اصلا من چرا باید به نیمکتش نگاه کنم و ببینم اومده یا نه؟

هری داشت راجع به یه چیزی تند و تند حرف میزد. من تظاهر میکردم که گوش میدم ولی در واقع یه کلمه از حرفاشم نفهمیدم.....فکرم اصلا اینجا نبود...من داشتم به....به لویی فکر میکردم؟

هنوز ربع ساعت مونده بود تا کلاس شروع بشه و تقریبا نصف بچه ها اومده بودن. در کلاس باز شد و من سرمو برگردوندم.

لویی اومد تو....دستای کوچولوشو که مطمئناً از دستای من کوچیک تره رو مشت کرده بود تو جیبش و سرشو تو گردنش فرو کرده بود و با اون کلاه قرمزش خیلی بامزه شده بود....

خدایا من چه مرگم شده؟چرا دارم راجع به بامزه بودن لویی فکر میکنم؟ من تا دیروزحتی یه لحظه هم راجع بهش فکر نمیکردم ولی الان....بعد از اون اتفاق.....

اون هیچ اتفاق خاصی نبود که بخواد منو اینجوری مشغول کنه....من فقط خواهرشو نجات دادم....همین....

لویی رو نیمکتش نشست و بهم نگاه نکرد.لابد انتظار داره من اون اتفاقو به روش بیارم....ولی نه من قصد همچین کاری ندارم....ولی حتی نمیدونم چرا....من تا دیروز دنبال بهونه برای اذیت کردنش میگشتم ولی الان.....

بسه زین.....بسه.....

تو ذهنم به خودم سیلی زدم و سعی کردم خودمو با هری مشغول کنم.

«راسی هری....دیروز مامانم کار داشت...واسه همین نتونستم بیام کتابخونه...چیشد؟»

دیدم که چشمای سبز هری با شیطنت برق زد و دهنشو باز کرد تا توضیح بده:

«خوب تو نیومدی....ولی من و نایل رفتیم کتابخونه....اوف پسر باید بودی و میدیدی که چطوری نایل یه قفسه کاملو انداخت زمین و فرار کردیم»

زد به پشتم و خندید.یه خنده مصنوعی بهش تحویل دادم ولی ته دلم یه حس بدی بهم دست داد....من خیلی اهل این کارا نیستم....یعنی هستم....ولی نه زیاد...... (زحمت کشیدی -__-)

هری خواست بازم حرف بزنه که مامانم اومد و همه بلند شدن.من کل روز رو حرف نزدم و هری همش میپرسید که چِمِه....ولی من همش بهونه های الکی میووردم....درواقع داشتم به لویی فکر میکردم و انالیزش میکردم....

من دیگه واقعا دارم شورشو در میارم.... (چه خوب...بالاخره فهمیدی؟)

زنگ آخر هم خوردو طبق معمول نایل گفت که منتظرم میمونه تا با هم بریم....ولی من گفتم خودم میرم....چرا من همچین کاری کردم؟

تو راهرو وقتی میرفتم سمت کمدم چند تا دختر از کنارم رد شدن و همشون خداحافظی کردن....من حتی نمیشناسمشون....هه....خوب معلومه...وقتی یکی با قیافه من باشه همه میخوان خودشونو بهش بچسبونن....ولی من حالم بهم میخوره ازینکه دخترا بهم میچسبن درحالی که فقط هشت سالمه.... (هشت سالگیت هم سکسیه گوگولی ^__^)

کیفمو برداشتم و از مدرسه اومدم بیرون....هنوزم برف میومد....من عاشق برفم....سرمو بالا گرفتم و دهنم رو مثل اسب آبی باز کردم تا دونه های برف بره تو دهنم:دییییییییی!!!

لبخند زدم و به راهم ادامه دادم...لویی رودیدم که جلوم بود . راستش از کلاه قرمزش شناختمش!!!!بازم دستاش تو جیبش بود و به سمت خونشون میرفت....یهویی وسوسه شدم که دنبالش برم و ببینم خونش کجاست....ولی نمیدونم چرا همچین کاری کردم....

یواش پشت سر لویی تموم کوچه ها رو میرفتم و مواظب بودم تا نبینتم...

اون گربه لعنتی همه چیو خراب کرد....




_________________________________________________




به نظرتون گربه هه چیکار کرد؟
چطور بود؟من ازینجا به بعد داستانو خیلی دوس دارم..گولیه:-)
ده تا شد منم گذاشتم:-)
ایندفعه پونزده تا رای:-)
رای و نظر هم یادتون نره:-)
مرسییییی:-)
فعلا بااااای





I wanted to call you ZiZiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora