chapter 30

578 95 37
                                    

داستان از نگاه لویی

سمت راستمو نگاه کردم. اول بخاطر تاریکی شب چیزی ندیدم ولی بعد که دقت کردم، نزدیک بود زانوهام زیرمو خالی کنه...

سرجام میخکوب شده بودم...،همون هیکل سیاه پوش و بلند داشت به سمتم میومد....

صورتش توی تاریکی پیدا نبود.فقط نزدیک میومد. یه قدم رفتم عقب. قلبم به سینم میکوبید. نمیدونم چرا اون لحظه همه فیلم های جنایی که تاحالا تو عمرم دیده بودم از جلوی چشم رد شد.

وقتی نزدیک ترشد نور کمی رو صورتش افتاد...من چیزی دیدم که به هیچ وجه براش اماده نبودم...

«سلام لویی...»

اون صدای گرم...که به طرز وحشتناکی انگار کل زندگیمو دربرگرفته بود و اون چشما که نمیتونستم ازشون چشم بردارم...

همه خاطراتم شروع ب زنده شدن کرد. از اولین دعوا تا اخرین دیدار...توی همه خاطرات چشمای نرم و شکلاتیش جلوم بود...

«ز....زین...؟»

«درسته رفیق...خودمم»

لبخند زد.فاک هیچی عوض نشده!انگار هنوز هشت سالشه.سعی کردم حرف بزنم.

«و..ولی تو....رایان...چطوری...»

«هیچی نگو...فعلا هیچی نگو همه چیو برات توضیح میدم»

صداش بم تر شده بود و لحجشو بیشتر نشون میداد.فک خوش فرمشو با ته ریش پوشونده بود و حتی تو اون تاریکی هم دیدم که جلوی موهای مشکیش رو رنگ کرده.

اینقدر غرق شده بودم که نفهمیدم منو کشید پشت خونه.ازش فاصله کردم. من اماده این نبودم...

«لویی...خدا تو اصلا عوض نشدی!»

دستاشو باز کرد و اومد سمتم تا بغلم کنه. قبل ازینکه بفهمم چرا و چطور یقشو گرفتم و کلمو محکم کوبیدم تو بینیش! انگار یه غریضه درونی و عمیق منو وادار کرد اینکارو کنم. (گایز اگه یادتون باشه لویی تو چپتر 26 گفته بود که اگه زینو ببینه کلشو میکوبه تو دماغش! D:)

داد زد و چند قدم رفت عقب.بینیشو که خون میومد گرفته بود ولی من تو حال معذرت خواهی نبودم.

«فاک چت شد یهو! پسر تو کله پوکت سیمانه؟»

از عصبانیت دستامو مشت کردم. چطور میتونه بعد از اینهمه گندی که زده اینقدر خونسرد و خوشحال باشه؟

«رایان...اره؟»

با عصبانیت گفتم و رفتم جلوش. دستشو رو بینیش کشید.

«گفتم که بهت توضیح میدم.اره اینجا همه منو به اسم رایان میشناسن. واسه یه سری مشکلا....»

«تو هشت سال کامل یهو غیبت زد! بدون هیچ پیامی که حتی بگی زنده ای! حالا وقتی من تو یه پارتیم یکی میاد و به من میگه هی لویی، یکی که اسمش رایانه بیرون کارت داره و منم میام بیرون و تا حد مرگ میترسم و فکر میکنم رایان کسیه که میخواد منو به قتل برسونه ولی یهو کی ظاهر میشه؟ زین! دوست احمق هشت سال پیش من که میخواد گنداشو با یه بغل جمع و جور کنه و اینجای داستان من باید بفهمم که تویه عوضی دقیقا همونی بودی که اون نامه هارو میزاشتی و تا خونم تعقیبم میکردی!توو یههه اشغالی زین! اشغااااااال!»

همه اینارو تو صورتش داد زدم و یه نفس گفتم. تازه فهمیدم اینقدر که مشتمو فشار دادم ناخونام دستمو زخم کردن. زین اروم بود. انگار انتظار همچین چیزیو داشت.

«حق داری...هرچیزی که بگی حق داری لویی.ولی باید به منم گوش بدی. تو این چند سال منم خیلی خوشحال نبودم. کلی بدبختی کشیدم»

نفسام داشت اروم تر میشد. تازه دلتنگیمو بهش حس کردم. نگاهش کردم و نفهمیدم که چشام خیس شد. زین خندید. خندش پر از ناراحتی بود.

«هنوزم راحت گریه میکنی...»

بغض تو گلوم شکست و بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم. خیلی بچگونس ولی خیلی دلم واسه این تنگ شده بود...

دستاشو دورم محکم کرد. از صدای نفساش فهمیدم اونم گریه میکرد.ولی من گریه نمیکردم، هق هق میزدم.

«خیلی احمقی....خیلی...احمقی...»

سرمو تو گردنش فرو کردم. عطر تلخش باعث شد لبخند بزنم. دلم نمیخواست از تو بغلش بیام بیرون.

«هنوزم ازت بلند ترم!»

رفت عقب و خندید. صورتمو پاک کردم و خندیدم. فراموش کردم که چقدر از دستش ناراحت بودم.

«کجا بودی اینهمه سال...چرا حتی یه زنگ هم نزدی؟»

«با اینهمه حرفی که دارم بزنم، یه روز باید دعوتم کنی خونت!»

هوای تازه رو تو ریه هام کشیدم و خندیدم. زدم رو شونش.

«اول باید فکر کنم ببینم میتونم ببخشمت یا نه! فعلا بیا بریم تو. نمیخوام رز نگرانم بشه.»

راه افتادیم سمت خونه.سوت بلندی زد.

«دوست دختر گرفتی؟ واو باید ببینمش!»

«خفه شو! نه اون دوستمه فقط...»

«راستی...منو جلوی بقیه رایان صدا کن»

نگاهش کردم تا شاید توضیح بده ولی هیچی نگفت. بیخیال شدم و دوباره وارد اون مهمونی شلوغ شدیم.رفتم سمت جایی که نشسته بودیم و بازی میکردیم. درست حدس میزدم.همونجا بودن. رز تا منو دید اومد سمتم.

«لویی! کجا بودی پسر نگرانت شدم!»

نزاشت جوابشو بدم.چشمش به زین افتاد.

«اممم...رایان...؟درست گفتم؟»

بازم خواستم حرف بزنم ولی زین نزاشت.

«اره. خوشبختم رز.من یکی از دوستای قدیمی لویی ام»

باهاش دست داد.لبخند الکی زدم. تا اخر شب همه چی خوب پیش رفت و رز منو رسوند خونه. تو خونه چشمم به اون تابلو افتاد...

حسمو نمیتونستم توصیف کنم. نمیدونستم بدم یا خوب یا هرچیز دیگه. در هرحال بیخیالش شدم و رفتم ک بخوابم.در هرحال فردا دوباره باهاش روبرو میشم...

_____________________________________


شلاااااامممم!
احتمالا همتون میخواین منو بزنین نه؟ میدونم:)))
خیلی سارییییی:(((
تو پروفایلم توضیح دادم چرا نبودم:)
نظرتونو حتما بگین:)
لاو یو آل:))

I wanted to call you ZiZiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora