داستان از نگاه لوییزنگ تفریح که خورد من یه نگاه به پسر بغل دستیم انداختم.اون به من نگاه نمیکرد و داشت وسایلاشو مرتب میکرد.بلند شدم و گفتم:
-خب...اینجا مدرسه بزرگیه و شاید کل امروز رو طول بکشه تا نشونت بدم
بهم نگاه نکرد فقط گفت:
-هوفف امیدوارم زود تموم شه.چون حوصله تو یکی رو ندارم.باید برم با دوستام
و به گروه خراب و بد کلاس اشاره کرد.هه پس هنوز هیچ نشده با بچه های خراب و درس نخون کلاس دوست شده بود.گفتم:
-برات متاسفم چون اونا اصلا ادمای خوبی نیستن.
برگشت و با عصبانیت نگاهم کرد:
-تو لازم نکرده برای من متاسف باشی.برو به فکر خودت باش که هیچ دوستی نداری
دستامو مشت کردم و اخم کردم.اکه میشد همون موقع یه مشت توی دماغ خوشکلش میخوابوندم.رفتم سمت در کلاس.زین دنبالم اومد و گفت:
-هی مگه مامانم نگفت مدرسه رو نشونم بدی؟
به راهم ادامه دادم.تو دلم گفتم"خفه شو " ولی عوضش گفتم:
-دنبالم بیا
دوید و جلوی من راه رفت :
-حق نداری از من جلوتر بری.فقط از پشت سرم بهم بگو.
دستامو مشت کردم و نفسمو با حرص دادم بیرون.پسره ی از خودراضی عوضی.فکر کرده کیه؟
فقط دفتر مدیر و اتاق معلما رو با فروشگاه مدرسه رو نشونش دادم که زنگ خورد.گفتم:
-بقیش موند برای زنگ بعد.
جواب نداد و مثلا رفت سمت کلاس.ولی راه رو داشت اشتباه میرفت چون هنوز نصف روز هم نیست که اومده و اینجا راهرو های زیادی داره.دنبالش دویدم و گفتم:
-هی زین.....
برگشت و با عصبانیت حرفمو قطع کرد:
-تو....تو به چه جراتی منو زین صدا کردی؟فقط دوستام میتونن منو زین صدا کنن و تو باید منو مالک صدا کنی.تو در حد این نیستی که اسم کوچیکمو صدا کنی...
همونطور که حرف میزد انگشتشم به طرفم گرفته بود و داد میزد.چشام گرد شده بود ولی نه از روی ترس بلکه از تعجب.چون این پسر خیلی خودخواه و مغروره و مثل سهام دارای میلیاردر حرف میزنه،در حالی که فقط هشت سالشه.منم هشت سالمه ولی حتی نمیتونم این کلمه های قلمبه رو تلفظ کنم.عوضی:
-اصن برو به جهنم!
داد زدم و برگشتم تا از یه راه دیگه برم کلاس.به جهنم که گم بشه.به جهنم که دیر برسه سر کلاس مامان جونش.اون مامانشه و مطمئنم که تنبیهش نمیکنه.به درک بزار سه ساعت تو راهرو ها بچرخه و آخرش گریش بگیره تا اون دوستای جون جونیش بیان و نجاتش بدن.
با حرص رفتم سر کلاس و نشستم سر جام.حدسم درست بود و اون نیومده بود.کنارم خالی بود.نیشخند زدم و اونو توی راهرو ها با چشمای خیس تصور کردم.
من اصلا بچه بدجنسی نیستم ولی این یکیو نمیتونم تحمل کنم.
معلم یا بهتره بگم مامان جون مالک،اومد سر کلاس و بهم نگاه کرد و وقتی پسر گلشو کنارم ندید پرسید:
-زین کجاست؟
با بیخیالی شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
-نمیدونم
خانوم مالک دوید بیرون کلاس دنبال زین.هرج و مرج کلاس شروع شد.همه پچ پچ میکردن،راجع به من ولی من اهمیتی نمیدادم.یه نگاه به دوستای زین کردم.اونا اصلا براشون مهم نبود که زین نیست و میخندیدن و من تو دلم کلی برای زین تاسف خوردم.
لیام اومد پیشم و با لحن تند گفت:
-با اقای مالک چیکار کردی؟
با بیخیالی دستمو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-به تو مربوط نیست چایی شیرین.
اون حرص خورد و من نیشخند زدم.لیام بچه هیکل داریه ولی برعکس هیکلش،خیلی خرخون و بچه مثبته.
بالاخره بعد از ربع ساعت معلم اومد تو و با عصبانیت بهم نگاه کرد.و حدس بزنید کی باهاش بود؟
زین که دست مامانشو محکم چسبیده بود و تو چشمای شکلاتیش اشک جمع شده بود و صورتش سرخ شده بود.معلوم بود گریه کرده.ناخودآگاه نیشخند زدم.
زین با لحن معصومی که اصن بهش نمیومد گفت:
مامان....یعنی خانوم....لویی منو ول کرد....من بهش گفتم که منو ببره کلاس ولی اون بهم اهمیت نداد و رفت.
و دماغشو کشید بالا.چی ؟پسره ی پرروی عوضی.دستامو مشت کرده بودم و بلند شدم.تقریبا داد زدم:
-اون...اون داره دروغ میگه...من....من....یعنی اون خودش دنبالم نیومد و من....
از عصبانیت کلمه هارو گم کرده بودم و مطمئنم که الان از عصبانیت سرخ شدم.خانوم مالک حرفمو قطع کرد و گفت:
-بسه لویی....تو باید تنبیه بشی....تو خیلی بی مسئولیتی....
_________________________________________
این زین چقد اینجا رو اعصابه
بیچاره لویی
لیام خر خوووون
نظر بدید لطفا:-)
رای هم یادتون نره:-)
بزارین این اول کاری انرژی بگیرم:-)
مرسییی:-)
فعلا بااااای:-)
ESTÁS LEYENDO
I wanted to call you ZiZi
Fanfic-«هی لو...مشقاتو نوشتی؟» -«نه بیخیال... کی به کیه! تازه فردا که تعطیله!»