chapter 31

622 98 18
                                    


Truth _ zayn malik
گایز قسمت فلش بک رو با این بخونینToT

داستان از نگاه زین، فلش بک، یه زمانی غیر از زمان حال...

از نفس افتاده بودم.هنوز صداشونو از پشت سرم میشنیدم. به سختی بازم دویدم.اون صحنه از جلوی چشمای خیسم پاک نمیشد...

کوچه های قدیمی و درب و داغونو یکی یکی رد میکردم به امید یه پناهگاه...یه جایی که بتونم حداقل نفس بکشم...

صدای ترسناک اون مردا منو از ایستادن منصرف میکرد...دوباره هق هق زدم وقتی یادم اومد اونا چیکار میتونن باهام بکنن...

زانوهام دیگه نتونست منو نگه داره، بدن زخمیم رو زمین افتاد. سرفه های خشک مانع نفس کشیدنم میشد...
تموم صحنه های زندگیم ازجلوی چشمم رد شد. تو تموم خوب هاش اون بود که لبخند میزد و بقیش...فقط سیاهی...

پاهای اون مردا رو دیدم که نزدیک میشدن. چشامو بهم فشار دادم تا گریه نکنم...از اولشم معلوم بود بچه تنهایی مثل من حق زندگی کردن نداره...

پایان فلش بک، داستان از نگاه لویی، زمان حال

«خفه شو!»

مشتمو رو ساعت کنار تختم کوبیدم. با تنبلی چند دور غلت زدم تا جایی که پتو کاملا دورم پیچید.واقعا واجبه من بلند شم برم بیرون اخه؟

اتفاقای دیشب یادم اومد. زین و رز و رایان الکی...

از جام پریدم ولی پتو بیشتر دورم پیچید و باعث شد باسر از تخت پرت شم پایین و صدای بدی رو پارکت های چوبی بلند شد.

«اخخخخخ...»

سرمو مالیدم.لعنت بهت زین. حتی فکر کردن بهت هم آسیب جانی بهم میزنه!

با غر بلند شدم و خمیازه کشیدم.یکی از تیشرتای مثلا تمیزمو از رو زمین برداشتم و پوشیدمش. چشمم به نقاشی گوشه اتاق افتاد.این بار با دیدنش لبخند زدم.

برداشتمش و یه جای کمد چپوندمش. شاید نباید بزارم زین بفهمه که تموم این سال ها منتظرش بودم...

رفتم تو آشپزخونه و اول چک کردم که یه وقت رز تو خونه نباشه! اخه ازش بعید نیس!

در یخچالو کوبیدم وقتی هیچی جز کورن فلکس برای خوردن پیدا نکردم.من جدی باید به فکر غذام باشم وگرنه میمیرم!

شیر و کورن فلکسمو خوردم و گوشیمو برداشتم.جلوی در یه صدایی توجهمو جلب کرد. دونفر طبقه پایین داشتن جرو بحث میکردن.

تند جلوی اینه موهامو بهم ریختم و دویدم پایین.جلوی در ورودی رو که دیدم دهنم باز موند.

رز و زین،با اون تفاوت قدیشون داشتن باهمدیگه بحث میگردن. قیافه هیچکدومشون هم به یه بحث دوستانه نمیخورد.

«اینجا چه خبره!»

بلند گفتم و دوتاشون برگشتن سمتم. رز لبشو گاز گرفت و زین نیشخند زد. رفتم جلوشون.

I wanted to call you ZiZiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora