chapter 38

976 92 68
                                    

د‌.ا.د زین

کلت بادی رو با پوزخند سمت لویی نشونه گرفت و صدای نه چندان بلند ولی زجر اورش بلند شد...

و بعدش صدای ناله بیجون لویی...

ومن که نفهمیدم چطور روی زانو هام افتادم و اسمشو فریاد زدم....

-این فقط برای این بود که نشون بدم شوخی ندارم مالک!حالا بلند شو سریع!

لحنش خشن و دستوری شد.ولی تو اون لحظه تنها چیزی که میتونستم بهش توجه کنم لویی بود.لنتی لویی..از درد هق هق میزد...اون اشغال گلوله رو صاف تو زانوش زده بود...
کاش سرشو بلند میگرد تا ببینمش...

بلند شدم و ایستادم.سعی کردم لرزیدن زانوهامو کنترل کنم.با نفرت تو چشماش زل زدم ...هیچی جز تحقیر توشون نبود...

-تویه حرومزاده لنتی...هرکاری داری با من بکن! اونو ولش کن!

صدام بیشتر از چیزی که انتظار داشتم قوی بود‌.باعث شد حداقل یکم بیشتر اعتماد بنفسمو بدست بیارم.

-تو هنوزم عین بچه ها موقع عصبانیت سرخ میشی!

صدای خندش تو گوشم زنگ زد.دندونامو روهم فشار دادم که حس کردم الانه که بشکنن. الان کاملا توانایی اینو داشتم که با دستام خفش کنم.

-خب خب.شوخی بسه.میخوام برات یاداوری کنم چرا اینجایی.در واقع تو بخاطر کارای پدرت اینجایی...همون ک تو کل بچگیت تنهات گزاشته بود...

پوزخندش بدنمو داغ کرد.فهمیدم کف دستم بخاطر فشار ناخنام زخم شده‌.

-داشتم میگفتم.اون اشغال حرومزاده، پدر منو کشت! برای یه مشت پول که پدر سگ صفتت،قرض گرفته بود و نمیتونست پس بده! فک میکنی برای چی ترکت کرد؟چون پول نداشت! چون از عهده خرجت بر نمیومد!حتی نمیتونست...

-خفهههه شو آشغال عوضی!

دادی که از گلوم درومد هم خودمو از جا پروند هم لویی رو.حالا اون داشت نگام میکرد. تو چشماش التماس و درد رو میخوندم...
نمیزارم اسیب ببینی لویه من..‌

نفهمیدم کی و چطوری اینقدر شجاع شدم. با داد سمت اون پسر حمله کردم و اسلحشو اون سر اتاق پرت کردم.انتظار اینو نداشت و جا خورده بود.

سعی کردم به چشماش ضربه بزنم.اونا همیشه کابوس من بودن.به پشت رو زمین افتاد و منم با خودش کشوند.
دوتا هیکل روی زمین،میغلتیدن تقلا میکردن به همدیگه اسیب بزنن.

-میکشمت کثافت

ناخونام تو پوست صورتش فرو رفت.فریادی از درد کشید و هلم داد و جاهامون عوض شد. حالا اون رو من بود.سعی کردم یقشو بگیرم و سرمو بکوبم ب سرش.اون همیشه‌‌‌ سریع تر از من بود.‌‌‌‌‌..

د.ا‌.د سوم شخص

هری بزرگتر،قوی تر و سریع تر از زین بود. یه حرکت سریعش کافی بود تا زین دیگه نتونه تکون بخوره...
هری ساعدشو رو گلوی زین گزاشته بود و فشار میداد. لبای زین برای بلعیدن هوا باز و بسته میشد ولی بی فایده بود.هری فشار ساعدشو بیشتر کرد

-انگار همیشه سوپر من ها برنده داستان نیستن نه؟

پوزخند هری از رو صورت خاکیشم قابل تشخیص بود.صورت زین رو به بنفش شدن میرفت‌.‌‌..

لویی، که تموم مدت شاهد همه چیز بود، با تمام وجودش داد زد.حتی از پشت اون پارچه که لباشو زخم کرده‌ بود. فریاد زد و کمک خواست.دیگه سعی نکرد اشکاشو کنترل کنه،چون یه پسر...که براش از همه چی باارزش تر بود، جلوی چشمش داشت جون میداد‌‌‌‌..‌.

لویی نتونست تشخیص بده اون هیکل مردونه و قوی که به سرعت وارد اتاق شد کی بود...

-خداحافظ حرومزاده...

قبل ازینکه دست و پای زین از تقلا کردن بیوفته، صدای برخورد محکم یه چیز اهنی رو شنید و فشار برداشته شد.هجوم هوای یخ داخل ریه هاش اونو به خودش اورد و تلاش کرد بفهمه چی شده‌. هری کنارش رو زمین افتاده بود.

چشمای زین،به چشمای قهوه ای و مهربون لیام افتاد که کلتشو تو دستش فشار میداد و تهش خونی بود‌‌

-ل...لیام...چرا دیر.‌..

-هیس. پاشو پاشو پسر.اون حتی بیهوشم نشده. پاشو من به شقیقش زدم اون فقط گیجه!پاشو دیگه بجنب!

زین تموم قدرتی که براش مونده بود رو جمع کرد و سمت لویی دوید. میخواست طنابای دور بدن کوچیکشو باز کنه اگه لرزش دستاش بهش اجازه میداد

-بجنب اون داره بلند میشه!

زین طنابا رو روی زمین پرت کرد و زیر بغل پسر ضعیفو گرفت.مطمئن نبود که هنوز به هوشه یا نه ولی ‌کنار گوشش زمزمه کرد:

-من دارم میبرمت بیرون عزیزم...من مراقب...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
‌.
.
.

-شما هیچ جا نمیرین!

اونجا،جلوی در، نایل مصمم تر و عصبانی تر از همیشه ایستاده بود...
و ثانیه بعد،صدای هری از پشت سرشون تموم امیدشونو ازشون گرفت...

زین به لویی که بدن کوچیکش رو نگه داشته بود،نگاه کرد.موهای قهوه ای روشنش خاکی شده بودن و روی شقیقش رد خون خشک شده بود‌...

اون لیاقتش این نبود...نه بخاطر من...

سعی کرد تموم اجزای صورتشو به خاطر بسپاره...از فک کوچیک و لبای صورتیش...تا بینی تیز و خوش فرمش...
سعی کرد خنده هاشو به خاطربیاره...

ولی سردی لوله کلت پشت سرش مانعش شد..‌

-خودت انتخاب کن مالیک... اول خودت یا اون دوست پسر کوچولوت؟

اخرین لحظات، لحظه هایی که همه ناامید شدن..لحظه هایی که پایان همه چیو نشون میدادن...

داد قوی و محکم یه نفر اون لحظه ها رو برید

-اول من! ولی نه تنها!با تو!

صدای لیام بود...به سمت هری حمله ور شد.کمرشو گرفت و با هم به عقب پرت شدن. زین داد زد چون کاری جز این از پسش بر نمیومد

همه اینا یه ثانیه طول کشید...پشت هری دیوار نبود...یه پنجره نصفه کاره بدون شیشه بود...

صدای داد هردو مرد بلند شد...هری چنگ زد تا لبه پنجره رو بگیره ولی فقط رد ناخناش رو دیوار موند...
سقوط...
صدای برخورد محکم با زمین و.‌..

و ثانیه بعد هیچکدوم ازون دوتا تو اتاق نبودن...

______________________________

دوتا چپتر دیگه مونده فقد:)
اوج داستان چطور بود؟^-^
دوتا چپتر اخر امادس فردا آپ میشه:')

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 27, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

I wanted to call you ZiZiWhere stories live. Discover now