chapter 8

728 142 12
                                    

داستان از نگاه لویی

دویدم سمت خیابون و اسم لوتی رو داد زدم...اصلا نفهمیدم چی شد....همه چی‌ تو یه ثانیه اتفاق افتاد....تا اومدم برسم به لوتی یه کامیون با سرعت زیاد از بین من و لوتی رد شد.....نفهمیدم بهش خورد یا نه....فقط خشک شده بودم....

نگاهم به اونطرف خیابون افتاد و چیزی که دیدم باعث شد دهنم تا رو آسفالت باز بمونه.

لوتی تو بغل یه پسر هم سن و سال من گریه میکرد و مثل گربه تیشرتش رو چسبیده بود....اون پسر....زین؟

اوه خدا....این امکان نداره....زین؟زین لوتی رو نجات داد؟بی حرکت ایستاده بودم و ذهنم کار نمیکردکه باید چیکار کنم.زین هم تا چشمش به من افتاد با قیافه تعجب کرده بهم نگاه کرد و تکون نخورد.

حدود دو دقیقه بی حرکت به هم زل زدیم تا اینکه مغزم راهنماییم کرد.

دویدم سمت لوتی و از بغل زین درش آوردم.لوتی اسممو صدا زد و تو بغلم گریه کرد.بغلش کردم و دستمو تو موهاش کشیدم.

«هیسسسس....هیچی نیس...تو خوبی...گریه نکن،باشه؟»

لوتی بهم نگاه کرد و با گریه گفت:

«این....این....پسره...منو کشید...تا ماشین بهم نخوره....»

آروم گفتم میدونم....نمیخواستم قبول کنم که زین اونو نجات داد...زین هنوز اونجا ایستاده بود و هنوز تو شک بود...چرا بین اینهمه آدم توی شهر، اون باید دقیقا همین الان اینجا باشه و لوتی رو نجات بده؟

دست لوتی رو گرفتم و گفتم:

«بریم»

زیر لب خیلی آروم گفتم:

«مرسی زین»

اگه تشکر نمیکردم خیلی زشت بود...حتی اگه اون فرد زین باشه...در هر حال فکر نکنم اون شنیده باشه.تو دلم به شانس گندم فحش دادم و از خیابون رد شدیم....

داستان از نگاه زی زی سوپرمن ^___^

چیشد؟خواهر لویی؟من خواهر لویی رو نجات دادم؟

لویی فکر کرد من نشنیدم ولی خوب شنیدم که ازم تشکر کرد.اونا رفتن و من هم از تو شک بیرون اومدم و به سمت خونمون رفتم.من اومده بودم تا شیر بگیرم ولی جون یه نفرو نجات دادم!

این جالبه ولی من نمیدونم چه حسی باید داشته باشم چون اون خواهر کسی بود که من امروز حسابی ازش کتک خوردم.من فقط دیدم که اون کامیون داره میزنه به اون دختر و منم به طور غریزی دستشو کشیدم و آوردمش اونطرف خیابون....اونم سریع تیشرت منو چسبید و گریه کرد.

شاید با این اتفاق یکم بتونم لویی رو اذیت کنم.مثلا همش به روش بیارم که نتونسته خوب از خواهرش مواظبت کنه.ولی نه...من اونقدرا هم بد نیستم. (زی زی خودمی ^__^)

قیافه رنگ پریده و پر از تعجب لویی وقتی که خواهرشو تو بغل من دید جالب بود! البته فکر کنم قیافه منم دست کمی از لویی نداشت.منم انتظار نداشتم که مثل یه قهرمان یکی رو نجات بدم....چه برسه به اینکه اون خواهر لویی تاملینسون باشه.

وقتی به خیابون خودمون رسیدم دستامو تو جیبم مشت کردم و شونه هامو آوردم بالا و بخاطر سرما مچاله شدم.من فقط یه سویشرت تنم بود.

ته دلم یه حس لذت بخش بود....حسی که تا الان نداشتم....انگار خوشحال بودم که اون خواهر لویی بود....

کم کم برف شروع شد و رو موهای مشکیم نشست....ناخوداگاه لبخند زدم و رفتم تو....

داستان از نگاه لویی

با آخرین سرعتم برگشتیم خونه و من تا رسیدم لوتی رو به مامانم دادم و رفتم تو اتاقم.

«اااااااه جنازه» (پسرم فحش بهتر پیدا نکردی؟ °__°)

به کمدم لگد زدم و داد زدم.آخه چرا؟لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی.آخه چرا زین؟چرااااا ‌زییییین؟؟؟

خودمو پرت کردم رو تختم و به بالشم مشت زدم.لعنت به این شانس گندم.لعنت بهش.حالا زین یه بهونه خوب برای مسخره کردنم داره.حالا هر وقت ببینتم اینو میزنه تو سرم که من چقد بی عرضه ام و اون لوتی رو نجات داده.

اصن من چرا لوتی رو با خودم برم؟اه اه اه جنازه.( دوباره گفت -__-)

من دیگه هیچ بهونه ای ندارم که زینو اذیت کنم.....تو روحش....

دستام درد گرفت و از مشت زدن دست برداشتم....من خسته تر از اونیم که بیشتر ازین فکر کنم.....با صورت افتادم رو بالش و خوابم برد....




____________________________________________



این قسمتو دوست دارم!باحاله:-)
رای و نظر یادتون نره:-)
بعدی هم همون ده تا:-)
فعلا باااااای

I wanted to call you ZiZiTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang