چشمامو اروم باز كردم ولي نوري كه ا پنجره ميومد باعث شد سريع ببندمشون.
صداي يه پرستار باعث شد دوباره چشمامو باز كنم،
پ_صبح بخير اقاي تاملينسون
_صبح بخير
پ_حسابي خوابيدين،امروز ديگه بايد ازجاتون بلند بشين و اينقدر تنبل نباشين.
و بعدشم خنديد.
نگام افتاد به ميز كنار تختم ،يه گلدون گل افتابگردان بود،پستار كه متوجه ي نگام شد گفت:
_خانوادتون براتون اوردن،شما الان يك روز و نصفي هست كه بيهوش هستين و زمان ملاقات و از دست دادين،راستي اون رز ابي هم از طرفه اونه،خيلي نگرانت بود.
يادم اومد اون روز رفتم جلو تا با هري حرف بزنم كه يك دفعه حالم بد شد و افتادم و ديگه هيچي يادم نمياد تا امروز كه بيدار شدم.پرستار يك امپول به سرمم تزريق كرد و داشت ميرفت بيرون كه گفتم:خيلي ممنونم
_خواهش ميكنم
و رفت .بايد ميرفتم پيش هري و بهش ميگفتم حالم خوبه تا ديگه نگرانم نباشه.بلند شدن خيلي برام سخت بود.خيلي ضعيف شده بودم و اينو كامل احساس ميكنم،حتي نميتونم بدنمو روي پاهام بندازم.با تلاش بالاخره با ميله اي كه سرمم بهش اويزون بود وارد اسانسور شدم و عدد ٣ رو فشار دادم ،وقتي رسيدم سريع خارج شدم.يكي از پرستارا كه منو ديد گفت:
_سلام اقاي تاملينسون حالتون بهتره؟
_اره،ممنون
_توي اتاق منتظرتونه،اين دو روز همش حاله تورو ميپرسيد و خيلي نگرانت بود.
يك لحظه احساس عجيبي بهم دست داد،اون نگرانم بود و حالا احساس ميكنم راحت تر بتونم حرفمو بهش بزنم.گفتم:باشه بازم ممنون
و به سمت اتاق ٢٤٤ به راه افتادم.
٢٤١
٢٤٢
٢٤٣
و رسيدم جلوي در اتاقش.و چند لحظه دستم روي دستگيره ي در گذاشتم تا نفسم سرجاش و در اتاقو باز كردم....---------------------------------
هاي گايز....اينم پارت ٢ .
ببينم چرا نظر نميذارين؟؟؟الان عصبانيم...
خخخخخخخخ😂