[لويي]
چشمامو باز كردم،اولش شوكه شدم چون توي تو بغل كسي بودم،سرم و بالا ديدم فرفريه خودمه !
از كي تا حالا اينقدر زرنگ شده؟! به فكر خودم اروم خنديدم.اون بيدار بود و فهميد كه بيدار شدم.
اروم گفت:صبح بخير لو..خيلي تنبلي،واقعا كه!
منم خنديدم :صبح بخير هرولد سحر خيز
و حالا دوتاييمون ميخنديديم.يك دفعه با هيجان گفت:لوييييي امروز اومدم كه باهم صبحانه بخوريم.
و يك لبخند بزرگ زد.يه بوس سريع وكوچيك گذاشتم رو لباش و گفتم:باشه هز،من كه از خدامه.
چند دقيقه بعد يك پرستار با دوتا سيني صبحانه اومد داخل..
پ-سلام اقايون ،حتما صبحانه هاتون و كامل بخورين،مخصوصا شما اقاي تاملينسون ،اين روزا خيلي از زير غذا خوردن در رفتين.
اه ،اخه نميتونم بخورم.دست خودم كه نيست.
ه-خودم از اين به بعد ميام و مجبورش ميكنم بخوره
و بعد يك نگاه عصباني بهم انداخت.
گفتم:باشه،باشه!من تسليمم
و دستامو به نشونه ي تسليم بالا بردم.پرستاره و هري خنديدن و پرستار سيني هارو جلومون گذاشت.
هري خودش ميخورد و به صورت عجيبي كارشو بدون نقص انجام ميداد،منم ميخوردم ولي بيشتر حواسم به هري بود.اون خيلي نخورد كه روشو كرد طرف من و گفت:تو چقدر خوردي؟!
و سعي كرد لمسشون كنه..گفت:لو تو كه خيلي نخوردي!
-هري تو هم خيلي نخوردي
-امم.خب من اوضام فرق ميكنه لو،تو بايد بيشتر مراقب خودت باشي.
-باشه هز ،من دو لقمه ي ديگه ميخورم و بعد بايد بريم بيرون.
-باشه لو..
بالاخره با هرچي توان داشتم زوركي دو لقمه ي ديگه خوردن ..حالم ديگه داشت به هم ميخورد.ولي زودتر ميخوام برم توي حياط.
پس بلند شدم و كتم و برداشتم و پوشيدم و هري هم همين كارو كرد..دستشو گرفتم و انگشتامونو از بين هم رد كرديم،دستاش بزرگ و كرم بودن و دستاي كوچيك من كامل توي دستاش فيت شدن.
با هم رفتيم توي حياط،هوا ديگه سرد شده بود.برگاي درختا كامل روي زمين ريخته بودن و فضاي حياط رو دلگير كرده بود..رفتيم روي نيمكت سنگي نشستيم و هري يك دفعه بلندم كرد و روي پاهاش نشوند،و منم سرمو توي گردنش كردم و خودم بهش فشار دادم خيلي ضعيف شدم ولي بودن با هري منوو قوي ميكنه.
-------هاي...ديدم امشب كسي اپ نكرده گفتم من بيام بكنم.
راستي،گايز اين اولين فن فيكي هست كه نوشتم و خيلي دربارش نگرانم ،اگر ميشه هر ايرادي داره بگين يا كلا نظرتونو نسبت به اين فن فيك بگين.
All the love xx