با هم اومديم كنار ساحل و قدم زديم...
-بشينيم؟
-البته
از صبح كه اومديم بيرون بهمون خوش گذشت.با هم خنديديم و همو محكم بغل كرديم و بوسيديم...و الان اومديم كنار ساحل و افتابم داره غروب ميكنه.نسيم خنكي مياد و موهاي هري خيلي زيبا توي باد حركت ميكنن و واقعا عالي بنظر ميان.
دست هريو گرفتم و باهم روي ماسه ها نشستيم و هري سرش و روي سينم گذاشت و منم دستامو دورش حلقه كردم.
-هري هميشه يك سئوالي داشتم ولي وقتش پيش نيومد كه ازت بپرسم.
-بپرس
-تو اون روز برام رز ابي اورده بودي ،چرا ابي؟ از كجا ميدونستي ابي چه رنگيه؟
-خب من نميدونم ابي چه رنگيه! حتي نميتونم تصورش كنم ،ولي ابي گرفتم چون من دريا و اسمون و دوست دارم و اين طوري كه بهم گفتن اين دوتا ابين و منم به خاطر همين دوسش دارم ولي بعد از اينكه فهميدم چشماي عشقم هم ابيه ،ابي يك معني خاصي برام داره.
محكم تر بغلش كردم
-راستي تو چه رنگيو دوست داري ؟
-قرمز
و دوباره سكوت شد و فقط صداي موج هاي دريا بود
بعضي ازحقيقت ها ازارم ميده ولي من فقط نميخوام بهشون اهميت بدم ،پس بهشون فكر نميكنم.
__________
- بريم؟
-اره
و بلند شد،منم اومدم بلند شم ولي...لعنتي ،پاهام حتي تحمل وزن خودم هم ندارن.
انگار هري يك چيزايي فهميد چون پرسيد:لو ،مشكليه؟
-امم نه..ولي ميتوني كمكم كني بلند شم؟
سريع اومد سمتم و هم زمان گفت:البته
دستشو گرفتم و خودم بلند كردم.
_________
-سلام مامان،سلام!
صداي مامانم و. بعدم صداي خواهرام و شنيدم كه ذوق كرده بودن و داشتن سريع مي اومدن.
ج-سلام پسرم
و همه اومدن و وقتي هري و ديدن تعجب كردن.
-اوه راستي ايشون هري استايلز هستن،دوست پسرم
يك ذره تعجب كردن ولي چيزي نگفتن.مامانم اومد جلو و هري و بغل كرد
ج-سلام پسرم،جي هستم،مادر لويي
-سلام خانم تاملينسون،از اشناييتون خوشبختم
و بعد لوتي و فيزي هم اومدن و به هري سلام كردن و بعدم دن
دن-سلام هري ،من دن هستم ،ناپدري لويي
-سلام،خوشبختم
مطمئنم هنوز هيچ كدوم نفهميدن هري نابيناست تا وقتي كه من دستمو كه باهاش دستشو گرفته بودمو ول كردم تا كتمو در بيارم و اونم داشت دنبال دكمه هاي كتش ميگشت كه رفتم جلو تا براش بازشون كنم و يك نگاهي به اعضاي خانوادم انداختم و ديدم همشون متعجبن.
بعد از خوردن شام همه بلند شدن و مامانم و خواهرام ظرف هارو جمع كردن.
فوبي دستم بود و داشت گريه ميكرد و هري ازم خواست تا بدمش دستش و وقتي فوبي و بغل كرد اون اروم شد وحتي خنديد.
____
[هري]
خانواده ي لويي عالي بودن،خيلي مهربون و خوش برخورد بودن.
لو دوتا خواهر بزرگ و دوتا خواهر دوقلوي ٧ماهه داشت.
من پيش فوبي بودم كه مامان لو صداش زد.
و اروم با هم حرف زدن.
[لويي]
-لو عزيزم حالت چطوره؟خيلي ضعيف تر بنظر مياي
-بهترم مامان
-لويي ،هري خيلي پسر مهربون و خوبيه و اصلا حقش نيست كه ..كه ناراحتش كني...اون عاشقته لو و مطمئنم تو همين حسو داري ،ولي پسرم تو ميدوني كه_
نذاشتم حرفشو تموم كنه چون ميدونستم چي ميخواد بگه،
-ميدونم مامان ..ميدونم...كارم اشتباهه ولي ..من عاشقشم،يك بار توي زندگيم عاشق شدم...مامان من به هري قول دادم كه بجنگم من خواهم بود.چشماي مامانم پراز اشك شدو محكم منو بغل كرد ،منم گرفتمش توي بغلم و واقعا دلم براش تنگ شده بود.
-مامان ؟
-جانم؟!
-خيلي دلم برات تنگ شده بود
-منم همين طور عزيزم
و پيشونيم و بوسيد..
_________
[هري]
كنار خانواده ي لويي احساس ارامش داشتم،ارامشي كه هيچوقت بعد از مرگ مادرم توي خونه تجربش نكرده بودم..
خيلي خوب بود كه هيچ كدومشون اصلا درباره ي چشمام ازم سئوالي نكردن،حتي درباره ي بيمارستانم حرفي نزدن و اين باعث شد چند ساعتي كه كنارشون بودم به كل فراموش كنم كه من يك ادم كورم و الان چندناهه كه توي يك بيمارستانم
شب بود كه لويي گفت بايد برگرديم بيمارستان،قطعا من قبول كردم چون با اتفاقي كه ديروز افتاد خيلي نگرانش شدم،اون بايد تحت كنترل باشه.
قبل از رفتن بيرون مامان لويي به گرمي بغلم كرد و گفت:
-عزيزم ،لويي بهم گفت مياي پيشمون و ما خيلي خوشحال شديم،هري بدون ما منتظرتيم تا مرخص بشي و بياي پسرم.
-ممنون خانم تاملينسون واقعا ببخشيد كه مزاحمتونم
-اصلا همچين حرفي نزن هري..تو براي ما درست مثله لويي هستي عزيزم.
دن-اره هري..منتظرتيم پسر
و منم يك خنده ي كوچيك كردم و از همه خداحافظي كرديم و اومديم بيرون.
________
[لويي]
بالاخره رسيديم بيمارستان و هري و بوسيدم و رسوندمش به اتاقش و به زور و به هر سختي بود خودمو رسوندم به اتاقم و سريع خودمو. انداختم روي تختم..نفسم به سختي بيرون مي اومد.
'خيلي بي جنبه شدي لو'ارو با خودم زمزمه كردم و ...حرفاي مامانم اومد توي ذهنم،اون راست ميگه ،من نبايد هري و به خودم وابسته ميكردم،ولي نميتونم عاشقش نباشم،نميشه بدونش تحمل كنم..هميشه از بچگي توي راه بيمارستان و مطب دكترا بودم و هيچ وقت يك بچه ي عادي نبودم،هميشه ارزو داشتم منم بتونم برم توي حياط و با دوستام بازي كنم ولي هيچ وقت نشد،همش توي بيمارستان و در حال مردن بودم.يا ماها بستري بودم و حتي نور خورشيد و فراموش ميكردم ...پس هيچ وقتم مثل يك پسر معمولي نتونستم عاشق بشم،من هيچ وقت اين احساس عميق و تجربه نكرده بودم وبودن با هري همه ي چيزي بود كه بهش نياز داشتم.--------------
الان اومدم مسافرت ولي با تلاش و پشتكار خودمو مجوركردم بشينم و اينو و تايپ كنم....دلم براي لويي كبابههههههراستييييي نكته هايي و بايد عرض كنم:١-نميتونم داستان و لو بدم و واقعا معذرت ميخوام ولي مزش به اينه كه با صبر و تحمل به اخرش برسين
٢-اگر كسي ميخواد ادمين واتپد باشه من به شدت به كمك نياز دارم...ممنون ميشم
All the love xx