لويي روي تخت بيمارستان دراز كشيد و سرش رو روي بالشت نرم گذاشت .
براي ذره اي ارامش چشماشو بست.
تمام بدنش درد مي كرد.
سيستم بدنش به هم ريخته بود.
خونريزي داخلي شروع شده بود.
با اه و درد ناله كرد:از اين تخت لعنتي بدم مياد،از اين لباس روشن و گشاد متنفرم .از تمام اين درمان ها متنفرم، از هر چيزي كه به اين بيمارستان لعنتي ربط داره بدم مياد.
صداي اميدبخشي از سمت در اومد و تمام حرفاش رو دود كرد.
هري: اما من اين بيمارستان رو دوست دارم.چون عشق رو اينجا پيدا كردم.
لويي به ارومي اسم هري و زمزمه كرد.
هري در حالي كه به لويي نزديك ميشد گفت: جديدا خيلي بدخلق شدي لويي تاملينسون.
لويي به دست هاش تكيه داد تا بدنش و بلند كنه و بشينه.
اما سرفه هاي خشك بدنش رو باز به تخت كوبيد.
هري سرعت قدم هاشو بيشتر كرد و به سمت لويي رفت.
دستش رو روي قفسه ي سينه ي لويي گذاشت،قلب لويي نامنظم و سريع مي تپيد.
هري-استراحت كن ،بلند نشو ..تو خيلي ضعيف شدي .
هري به صداي نفس هاي سنگين لويي گوش كرد.از بوي تنفسش معلوم بود كه ترشح غده ي سرش بيشتر شده و رگ هاي خونش رو در برگرفته.
بعد از مكثي ادامه داد:حالت خوبه؟
لويي دست هري رو توي دستش گرفت،به چشم هاش نگاه كرد.مثل جنگل سبز بودن،خيلي مهربون تر از هميشه بود.روي دست هري و بوسيد .با حس پشتيباني به دست لويي فشاري وارد كرد و خيلي اروم زمزمه كرد:خوبم ..خوبم.--------------
گايز داريم به قسنتاي اخري نزديك ميشيم..هوهوهو..
من عاشق اين فن فيكم ..واقعا عاشقشم*__*
گايز بي اندازه اميدوارم از اين فن فيك خوشتون اومده باشه..
نظر يادتون نره.
All the love xx