part 17

280 47 8
                                    

لويي اه بلندي كشيد.
قلبش داشت تيكه تيكه ميشد.
توي دلش دلهره ي شديدي بود كه حالش رو بد تر ميكرد.
هر لحظه ميگذشت ترسش بيشتر ميشد..از اينكه يه روز چشماش رو باز كنه اما هري ديگه نتونه حركاتش و احساس كنه و به اون فقط به عنوان يك جسم سرد و بي روح بشناسه ،ميترسيد.
ثانيه به ثانيه ضعيف تر ميشد و بدنش تحليل ميرفت.حركتواسش سخت بود.
لويي از اينكه هري و تنها بذاره ميترسيد.
از وضعيت هري و بلايي كه بعد از مرگش سرش مي اومد وحشت داشت.
ه-لويي ،نتيجه ي ازمايش هات اومدن؟
-اره..اممم..زياد خو..خوب نبودن!
چشماي هري نرم شد و اشكش ديدش رو تاركرد.فوري پلك زد تا گريه نكنه .هري لبخند زد.
با اميدي كه هنوز در صداش موج ميزد گفت:لويي تو خوب ميشي،من به تو باور دارم.تا اخرش مي جنگي ،مگه نه؟!
هري اروم دستش رو سمت شكم لويي برد تا بهش دلگرمي بده.
اما..با برخورد دست هري به بدن لويي،از درد به خودش پيچيد و ترس و وحشت وجود هري رو گرفت.
ه-چي شده لو؟!؟؟ لويي به من بگو چي شده؟؟؟!
لويي درحال كه درد نفس رو بريده بود ،زمزمه كرد:
-هيچي فقط..اه..بدنم خونريزي داخلي دارهو روي پوستم كبودي هاي زيادي هست و خيلي درد ميكنه.
هري با نگراني گفت:به دكترت گفتي؟
-بالاخره چه فرقي ميكنه! شيمي درماني از هفته ي ديگه شروع ميشه.
ه-لويي تو اخرش با اين سر به هوا بودنت كار دست خودت ميدي!



--------------
هاي گايز...
منو واقعا ببخشيد-___-
نظر يادتون نره!
يادتونن نرههههههه*_*
All the love xx

I will beحيث تعيش القصص. اكتشف الآن