-اقاي تاملينسون نميتونيد بريد .
ولي من روي دستام بلند شدم ولي اون دوباره فشار داد روي تخت.
-ولي من بايد برم.به هري قول دادم،نميشه همين اولش بزنم زير قولم.
پ-ولي اقاي تاملينسون شما الان وقت درمانتون هست و نميتونيد برين .اين ميتونه براتون خطرناك باشه.
-خواهش ميكنم..من زود ميام،قول ميدم
گفتم و با قيافه ي مظلوم نگاش كردم.
پ-باشه اقاي تاملينسون ولي سريع بايد برگردين،من مسئوليت دارم.قطعا دكتر بفهمه عصباني ميشه...
-باشه قول ميدم.
و بلند شدم و سريع دويدم،باعث شد سرم گيج بره.ولي الان كاراي مهمتري دارم.
--------
[هري]
لويي هنوزز نيومده و پرستار اومده كه منو ببره اتاق عمل.
-اقاي استايلز بايد بريم،دكتر منتظره.
-خواهش ميكنم فقط چند دقيقه ي ديگه ،اون هنوز نيومده.من نميتونم بدون ديدنش برم.
پ-شنيدم ساعت درمان اقاي تاملينسون با ساعت عمل شما يكي شده،شك دارم بتونن بيان.
ديگه داشتم نااميد ميشدم كه يك دفعه پرستاره گفت :اقاي تاملينسون شما اينجا چي كار ميكنين؟؟؟؟
[لويي]
با تمام سرعتي كه ميتونستم دويدم ،حالم خيلي بد شده ولي هري مهم تره..من بهش قول دادم كه قبل از عمل برم پيشش..
وقتي رسيدم ديدم پرستار داره ميبرتش ولي از قيافه ي هري معلوم بود ناراحت و نااميده..پرستاره كه منو ديد تعجب كرد و گفت:اقاي تاملينسون شما اين جا چي كار ميكنيد؟؟
رفتم و كنار صندلي چرخ دارش زانو زدم...هري فهميد اومدم و لبخند زد و منم دستمو گذاشتم روپاش اونم سريع دستمو گرفت.
نگام به هري بود ولي به پرستاره گفتم:مگه ميشه عشقمو تنها بذارم،موقعي كه داره ميره اتاق عمل؟!
پرستاره لبخند زد و يكم از ما دوتا فاصله گرفت تا ما راحت تر باشيم.
-هري ميدوني چقدرعاشقتم؟؟
-لو من خيلي بيشتر عاشقتم
و همو محك م بغل كرديم و اون پرستاره هري و برد و. منم همون جا خودم و روي يك صندلي ول كردم تا نفسم بياد سره جاش و چشمامو. براي چند لحظه بستم.