دایلان رفت مدرسه ، لوکس داشت تو حیاط پشتی بازی میکرد ، و الا تو اتاقش خوابیده بود .
هری رفت طبقه پایین آشپزخونه جایی که تیلور نشسته بود . اون به خری خندید وقتی دیدش. و هری از گونه تیلور بوسید و یه فنجون قهوه واسه حودش آماده کرد.
هری: صبح بخیر !
تیلور: صبح بخیر !
هری نشست کنار تیلور و شروع کرد به خوردن صبحونش. اوما داشتن بی صدا میخوردن که هری به تیلور نگاه کرد .
تیلور: چیه؟
هری: هیچی ، فقط .... دلم برات تنگ شده بود .
تیلور بهش لبخند زد .
تیلور: منم دلم برات تنگ شده بود هری ...
اونا به هم خندیدن و بعدش لوکس بدو بدو اومد خونه .
لوکس: بابایی... بابایی!!
اون پرید رو پای هری و هری هم بوسش کرد .
هری: صبح بخیر پرنسس!
لوکس: صبح بخیر بابایی!
لوکس: مامانی میشه امروز بریم بیرون ؟!
تیلور: کجا میخوای بری عسلم ؟
لوکس: بریم پارک مامانی!
تیلور: بتشه عسلم میریم .
هری: منم میتونم بیام ؟!
تیلور: تو نمیخوای بری سر کار ؟
هری: نه ، میتونم نرم .
تیلور: باشه پس با هم میریم .
تیلور رفت طبقه بالا تا الا رو بیدار کنه وقتی هری رفت تا حاضر بشه . بعد از چند ثانیه اونا داشتن میرفتن پارک تو ماشین هری .
تیلور: باشه عسلم برو بازی کن .
تیلور لوکس رو بوسید و اون دوید تو پارک . هری رفت بستنی بحره وقتی تیلور و الا نشسته بودن رو صندلی.
بعد از خوردن بستنی . نیلور رفت تا با لوکس بازی کنه . در حالی که هری و الا رو صندلی با هم تنها بودن .
هری: الا؟!
الا: بله بابا؟
هری: میتونم یه چیزی بپرسم ؟
الا: البته ، اون چیه؟
هری: من میخوام مامانتو ببرم بیرون واسه شام . فقط دو تاییمون . نظرت چیه؟
الا: این عالی میشه بابا. مامان دلش واسه با تو بودن تنگ شده . خوب اون اینو نمیگه کلی من فهمیدم .این باعث میشه خوشحال بشه .
هری: آره!
الا: نگران نباش من مواظت دایلان و لوکس هستم .
هری: خیلی ممنون عزیزم .
الا رفت تا با لوکس و تیلور بازی کنه و هری رو صندلی نشست با یخ لبخند رو صورتش که داشت سه تا دختری رو که تو دنیا از همه بیشنر دوست داشت رو نگاه میکرد .
YOU ARE READING
ADDICTED (haylor)
Fanfictionاین داستان در باره ی هری و تیلور هست و یک داستان متفاوته این نوشته خودم نیست من فقط ترجمه میکنم براتون