11

537 25 9
                                    

دایلان رفت مدرسه ، لوکس داشت تو حیاط پشتی بازی میکرد ، و الا تو اتاقش خوابیده بود .

هری رفت طبقه پایین آشپزخونه جایی که تیلور نشسته بود . اون به خری خندید وقتی دیدش. و هری از گونه تیلور بوسید و یه فنجون قهوه واسه حودش آماده کرد.

هری: صبح بخیر !

تیلور: صبح بخیر !

هری نشست کنار تیلور و شروع کرد به خوردن صبحونش. اوما داشتن بی صدا میخوردن که هری به تیلور نگاه کرد .

تیلور: چیه؟

هری: هیچی ، فقط .... دلم برات تنگ شده بود .

تیلور بهش لبخند زد .

تیلور: منم دلم برات تنگ شده بود هری ...

اونا به هم خندیدن و بعدش لوکس بدو بدو اومد خونه .

لوکس: بابایی... بابایی!!

اون پرید رو پای هری و هری هم بوسش کرد .

هری: صبح بخیر پرنسس!

لوکس: صبح بخیر بابایی!

لوکس: مامانی میشه امروز بریم بیرون ؟!

تیلور: کجا میخوای بری عسلم ؟

لوکس: بریم پارک مامانی!

تیلور: بتشه عسلم میریم .

هری: منم میتونم بیام ؟!

تیلور: تو نمیخوای بری سر کار ؟

هری: نه ، میتونم نرم .

تیلور: باشه پس با هم میریم .

تیلور رفت طبقه بالا تا الا رو بیدار کنه وقتی هری رفت تا حاضر بشه . بعد از چند ثانیه اونا داشتن میرفتن پارک تو ماشین هری .

تیلور: باشه عسلم برو بازی کن .

تیلور لوکس رو بوسید و اون دوید تو پارک . هری رفت بستنی بحره وقتی تیلور و الا نشسته بودن رو صندلی.

بعد از خوردن بستنی . نیلور رفت تا با لوکس بازی کنه . در حالی که هری و الا رو صندلی با هم تنها بودن .

هری: الا؟!

الا: بله بابا؟

هری: میتونم یه چیزی بپرسم ؟

الا: البته ، اون چیه؟

هری: من میخوام مامانتو ببرم بیرون واسه شام . فقط دو تاییمون . نظرت چیه؟

الا: این عالی میشه بابا. مامان دلش واسه با تو بودن تنگ شده . خوب اون اینو نمیگه کلی من فهمیدم .این باعث میشه خوشحال بشه .

هری: آره!

الا: نگران نباش من مواظت دایلان و لوکس هستم .

هری: خیلی ممنون عزیزم .

الا رفت تا با لوکس و تیلور بازی کنه و هری رو صندلی نشست با یخ لبخند رو صورتش که داشت سه تا دختری رو که تو دنیا از همه بیشنر دوست داشت رو نگاه میکرد .

ADDICTED (haylor)Where stories live. Discover now