5

934 45 11
                                    

دایلان کل روز رو تو اتاقش موند. تیلور تلاش کرد تا باهاش حرف بزنه ولی اون گوش نکرد .

تیلور نشسته بود تو اتاق نشیمن در حالی که لوکس داشت چیزی میکشید. تیلور توی فکر هاش فرو رفته بود و متوجه این نشد که هری اومد اتاق نشیمن و ازش خیلی دور تر نشست. اون تلویزیون رو روشن کرد و گذاشت کانال ورزشی .

لوکس رفت پیش هری و گفت

"بابا، بابا ببین چی کشیدم "

اون کاغذ رو گرفت جلوی صورت هری ولی اون اونو زد کنار .

هری: نمیبینی دارم تلویزیون نگاه میکنم؟

لوکس ناراحت شد و دوید سمت تیلور و بغلش کرد . تیلور به خری نگاه کرد و گفت

تیلور: اون فقط داشت نقاشیشو نشون میداد . چرا اکنجوری ردش کردی؟؟

هری: من هر چی دلم بخواد میکنم . مشکلی داری؟

تیلور نمیخواست باهاش دعوا داشته باشه . به خاطر همین اون لوکس رو بغل کرد و برد آشپزخونه تا نقاشی شو بچشبونه به بخچال.

تیلور: تو خیلی قشنگ کشیدی خوشگلم. این خیلی زیباست

لوکس به مادرش لبخند زد و و دوید به هال خونه . تیلور رفت طبقه بالا اتاق دایلان ، اون در رو یکم باز کرد . اون نشسته بود رو تختش و لپ تاپش بغلش بود .

تیلور:دایلان، میتونم بیام تو؟

دایلان:بله....

تیلور رفت پیشش و نشست رو تخت.

تیلور:میخوای حرف بزنیم ؟؟

دایلان: نه!!

تیلور: عسلم گوش کن . من میدونم تو نمیخوای اینجا باشی . من میدونم چه احساسی داری . باشه؟؟ ولی من نمیتونم ترکش کنم . به همون راحتی نیست.

دایلان:چرا؟

تیلور: چون بعد از اون همه کاری که کرد . من هنوز پدرتو دوست دارم عسلم . و به این باور دارم که اون عوض میشه...

دایلان به زمین نگاه کرد و تیلور بغلش کرد و از بالای سرش بوسش کرد و گفت

"من خیلی دوست دارم عسلم . همیشه اینو به خاطر بسپار..."

دایلان: میدونم مامان.منم دوست دارم ....

تیلور یه لبخند زد و لوکس دوید تو اتاق و پرید رو تخت . تیلور بغلش کرد و شروع کرد به قلقک دادنش

----------------------------

اد: هی مرد. چه خبرا؟

هری:خوب!!

اد: تیلور و بچه ها چطورن؟

هری: خوب

اد: هری من میخوام در مورد چیزی باهات حرف بزنم.

هری:آره حتما.

اد: ببین من میدونم تو چطور با تیلور و بچه ها رفتار میکنی . این درست نیست. تو نباید اونجوری رفتار کنی. تو خیلی خوش شانسی که اونا رو داری . به من اعتماد کن.

اد: و تیلور . به من بگو هری. آخرین باری که بوسیدیش کی بود . آخرین باری که بهش گفتی دوسش داری . و اینو به من نگو که دوسش نداری . چون من تو رو میشناسم و میدونم که دوسش داری .

اد: هری اون به همه اونا نیاز داره همه اون کلمه ها . اون دلش میخواد تو داری اونو مکمل خودت بدونی . اون تو رو گم کرده هری . ولی تو داری اونجوری احمقانه رفتار میکنی. برای تو چه اتفاقی افتاده مرد؟ تو چرا اینجوری عوض شدی؟ جرا داری خانوادتو از زندگیت بیرون میکنی؟ من فقط میخوام بدونم جی تو رو اینجوری عوض کرد ؟ تیلور باید تمام زندگیت باشه. اون باید تمام دنیات باشه . تو همیشه به اون زیاد توجه میکردی. تو اونو دوست داشتی . تو عشقی نسبت به اون داشتی که من تا حالا تو هیچ کس ندیده بودم . به همه اونا چه اتفاقی افتاد؟؟

اون درست میگه . تیلور باید همه چی اون باشه . نمیدونست چه اتفاقی افتاده بود. اون نمیدونست کی همه اینا شروع شد . اون حتی نمیدونست چی اونو از خانوادش دور کرده بود . اون نمیدونست چرا.

اد: هری من تو رو مثل برادرم دوست دارم . اینجاست که من این راهنمایی رو میکنم . الکل زندگیتو بهتر نمیکنه . فقط خانوادته که میتونه . لچه هات و همسرت . برای اونا تغییر کن هری . تلاش کن به خاطر اونا عوض شی . برای این که تو به اونا مدیونی.

اد همه اینا رو گفت و رفت . هری نشست رو صندیلش . وقتی اون حرف ها و کلمه ها از ذهنش میگذشت .

"اون درست میگه .من چطور میتونم این کارو بکنم . من خیلی احمقم . من تیلور و بچه هامو دوست دارم......."

اون اینا رو به خودش گفت

ADDICTED (haylor)Where stories live. Discover now