1

1.6K 57 4
                                    

وقتی نور خورشید خورد به اتاق تیلور بیدار بود . اون احساس کرد که هری پشتش وایستاده . وون باز دیروز دیر رفته بود خونه . بوی الکل داره از بدنش میاد . تیلور نشست دوی تخت و پشتش به پشتی تخت بود . اون به هری نگاه کرد و فکرای زیادی تو ذهنش بود .

به خودش گفت :

"چرا این اتفاق افتاد؟کی این شروع شد؟؟اون بدبخت داره با من زتدگی میکنه؟من میتونستن از این پیشگیری کنم قبل از اینکه بدتر شه؟؟ خدایا خواهش میکنم .... من شوهرم رو دوباره میخوام . میخوام مثل قبل بشه ، مردی که من دوست داشتم . مردی که از ما سرپرستی میکرد و مردی که مم دوسش داشتم . نه مردی که هر شب دیر بر میگشت خونه و الکل میخورد و قادر به هیج کاری نیست ؛ و مردی که اصلا به بچه هاش توجه نمیکرد و من..... چه اتفاقی افتاد برای تو هری؟چرا اینجوری عوض شدی؟چرا تو قلب منو اینجوری میشکنی؟...."

هر روز اون افکاری که تو ذهنش بود براش ثابت میشه و اون خودشو برای اونچه که اتفاق افتاده رو مقصر میداند . هر روز اون آرزو میکنه که هری قدیمی برگرده .

تیرور چشاشو مالید و بعد به طرف راهرو رفت . اون در اتاق دختر کوچیکشو باز کرد .او ملایم تو تختش خوابیده بود . اون لبخند زد و رفت طبقه پایین به آشپزخونه . اوندشروع کرد به درست کردن صبحانه . وقتی کارش تموم شد یک بشقاب برداشت و گذاشت رو میز برای وقتی که الا اومد صبحونه . الا بزرگترینه و تقریبا سیزده سالشه . اون زیاد شبیه تیلوره و چشای سبز هری رو داره .

الا:صبح بخیر مامان

اون رفت پیش تیلور تا بغلش کنه تیلور از بالای سرش بوسش کرد .

تیلور:صبح بخیر عسلم

تیلور و الا نشستند و شروع کردند به صبحونه خوردن . امروز بچه ها مدرسه ندارند . به خاطر همین اونا کل روز رو تو خونه میمونن .

تیلور صدای پا شنید از طبقه بالا و اون میدونست که اون دختر کوچیکش لوکسه . اون اومد و نشست روی پای تیلور نزدیک به لبه ی دامنش ولی تیلور اونو گرفت و چسبوند به خودش .

تیلور: صبح بخیر پرنسس!

لوکس:صبح بخیر مامان

لوکس تقریبا سه سالشه . ولی نسبت به سنش خیلی زرنگه اون چشای آبی و مو های بلوند تیلور رو داره .

تیلور:الا عسلم ؛میتونی بشقاب خواهرتو بدی،لطفا؟؟

الا:حتما مامان .

وقتی اونا صبحونشو تموم کروند. الا رفت تاب سواری تو حیاط پشتی وقتی داشت تیلور لوکس رو میبرد تو اتاقش تا واسه امروز آمادش کنه . وقتی کارش تموم شد . لوکس دوید طبقه پایین تا به خوا6رش ملحق بشه و تاب بازی کنه .

تیلور رفت به راهرو به اتاق دایلان و درو خیلی آروم باز کرد بعد پنجره رو باز کرد تا کمی نور و هوا بیاد اتاق . بعد نشست روی تخت دایلان و آروم انگشتاشو کشید بین مو های بلوند پسرش

تیلور:دایلان. بیدار شو

دایلان:نه،من میخوام بخوابم

تیلور: ولی عسلم تو به اندازه ی کافی خوابیدی ، زود باش

دایلان:باشه مامان ؛تا چمد دقیقه دیگه پایینم

تیلور:باشه عسلم .

اون از گونش بوسید و بعد اتاق رو ترک کرد . اون به این فکر میکرد که دایلا امسال یازده سالش میشه . او هیچوقت حرف زدن درباره ی این رو با اون تموم نمیکرد .

اون پسرشو خیلی دوست داشت فقط دوست داشتن نه اون همینطدر عاشق دو تا دختراشم بود .

وقتی اوت کوچیکتر بود همیشه میشست روی پای تیلور زمانی که الا دور خونه میدویید . اون همیشه با مامانش نسبت به عری صمیمی تر بود . این به خاطر زمانی بود که به دنیا اومده بود . هری هیچوقت واقعا به اون توجه نمیکرد . چون هری شروع کرده بود به الکل خوردن از وقتی که دایلان خیلی کوچیک بود .

ADDICTED (haylor)Where stories live. Discover now