تیلور و بچه ها یه روزه که رفتن ، اونا فردا بر میگردن .
هری کل روز رو کار میکرد و زود بر میگشت خونه . اون برای خوردن نوشیدن نمیرفت . اون فقط خیلی کم میخورد روزی . ولی نه در حدی که قبلا میخورد.
وقتی تیلور و بچه ها رفتن . اون وقت داشت تا درباره ی همه چی فکر کنه . اون داشت سعی میکرد که پدر خوبی برای بچه هاش و شوهر خوبی برای زنش باشه.
اون نشست جلوی تلویزیون و تلویزیون نگاه کرد تا اینکه صدای در رو شنید . و دختری رو دید که چند شب پیش باهاش خوابیده بود .امیلی
هری: ا-امیلی!!!
امیلی: سلام استایلز . سوپرایز شدی برای دیدنم .
اون رفت داخل خونه در حالی که هری بهش هیچ اجازه ای نداده بود .اون در رو بست و از این میترسید که شاید بقیه اونو دیده باشن.
هری: خوب چه غلطی اینجا میکنی؟ از کجا فهمیدی من کجا زندگی میکنم ؟
امیلی: من از اطراف پرسیدم . ولی مشکل اون نیست الآن . دلم برات تنگ شده بود هری.
اون لباشو گذاشت رو لبای هری و بوسیدش و لی هری اونو نبوسید . دختر رفت کنار .
امیلی: مشکلی هست؟؟
هری: میخوام از خونم بری بیرون امیلی .
امیلی: تو داری به من میگی که من فقط برای یه شب بودم .
هری: آره . تو جی فکر کردی؟، من ازدواج کردم و سه تا بچه دارم .
امیلی: چ-چی ؟!
هری: تو درست شنیدی.
امیلی: تو یه کثافتی . چرا از من استفاده کردی؟
هری: من بهت گفته بودم که خودمو گم کرده بودم . و این دیگه هیج وقت اتفاق نمیفته .
امیلی: ای اینجا تموم نمیشه . تو باید تاوان اینو بدی استایلز.
بعد اون رفت و در و پشت سرش محکم کوبید .هری دستشو تکون داد و و برگشت و نشست رو نیمکت و به تلویزیون نگاه کردن ادامه داد . اون از این که اون دختره قرار چی کار کنه نمیترسید . ا ن هیچیه . هری اینو به خودش گفت.
-----------------------
تیلور و بچه ها رفتن تو خونه . اون صبح خیلی زود بود . لوکس بغل تیلور خوابیده بود . و دایلان رفت طبقه بالا به اتاقش و تا بخوابه الا هم همینطور .
تیلور رفت طبقه ی بالا و لوکس رو گذاشت رو تختش . اون از میشونیش بعد از اتاق رفت بیرون ، بعد تیلور رفت اتاق خودش ، و دید هری رو تخت خوابیده . و اونم رفت و سمت دیگه تخت خوابید تا یکم خستگیش در بره ، اون رانندگی خیلی طولانی بود تا خونه .
خوانوا ه تیلور نزدیکی اونا زندگی نمیکنن .
اون دید هری روشو برگردوند و اون چشاشو باز کرد .
هری: تیلور ! کی اومدین؟!
وون با یه صدای خواب آلود گفت
تیلور: تازه رسیدیم .! ببخشید بیدارت کردم .
(دلم واسه تیلور میسوزه بعد اون همه کاری که هری کرده باز تیلور عذر خواهی میکنه . )
هری: مشکلی نیست!
هری خیلی شیرین به تیلور لبخند زد و تیلور تعجب کرده بود . اون خیلی وقته به تیلور لبخند نزده بود . اون دلش واسه خنده های هری تنگ شده بود و خصوصا چال رو صورت هری.....
YOU ARE READING
ADDICTED (haylor)
Fanfictionاین داستان در باره ی هری و تیلور هست و یک داستان متفاوته این نوشته خودم نیست من فقط ترجمه میکنم براتون