هری و الا وارد اتاق نشیمن شدن جایی که تیلور نشسته بود و سرشو رو با دستاش گرفته بود .
الا: مامان !
تیلور بهش نگاه کرد و دوید سمتش .
تیلور: عسلم ! من عذر میخوام ... من عذر میخوام ... الا منو ببخش .
اون گفت و داشت از سر الا میبوسید و اشک ها داشتن از چشاش میریختن رو گونش.
الا: نه مامان . من معذرت میخوام . منو به خاطر کاری که کردم ببخش و فراموشم کن .
تیلور رفت کنار و به چشم های الا که مثل چشای پدرش سبز بود نگاه کرد و لبخند زد .
تیلور: اوه عسلم !.... من تو رو خیلی دوست دارم ، و منو ببخش اگه من با تو مخالفت کردم و بهت توجه نکردم ، من متاسفم اگه باعث شدم احساس بدی داشته باشی . ولی عسلم من تو رو خیلی دوست دارم و بعت زیاد توجه میکنم . و میخوام اینو بدونی که خیچی تو دنیا نمیتونه عشق منو نسبت به تو عوض کنه الا ...
حالا الا هم داشت گریه میکرد اون تیلور رو خیلی محکم بغل کرد . هری به دیوار تکیه داد با یه لبخند بزرگ روی لباش و انگار میخواست کارای خیلی خوبی برای تیلور و بچه ها بکنه .
وقتی که اون دو تا آروم شدن . الا رو مبل کنار تیلور نشسته بود . الا سرشو گذاشته بود رو شونه ی تیلور در حالی که دست تیلور دور کمر الا بود . هری تو اتاق لوکس بود و داشت باهاش بازی میکرد .
تیلور دستشو کشید رو صورت الا و یه بوسه زد رو گونش .
الا: تو از دستم ناراحتی مامان ؟
تیلور: نه شیرینم .من از دستت ناراحت نیستم . ولی تو باید تمومش کنی . من نمیخوام تو به خودت آسیب بزنی . و من میخوام کمکت کنم و اطمینان داشته باشم دیگه این کارو نمیکنی . باشه؟
الا: باشه مامان .
تیلور: الا؟
الا: بله مامان؟
تیلور: پدرت بهت چی گفت وقتی با هم بودین ؟
الا: اون گفت که متاسفم که هیچوقت کنارتون نبودم و اون بهم قول داد که همه چی رو درست میکنه ...
تیلور پیش خودش خندید و به خودش گفت " امیدوارم به قولش عمل کنه..."
_________________________________
وقت شب بود . اونا شام خورده بودن و تیلور داشت بچه ها رو میبرد تو تخت .
تیلور: لوکس زود باش وقت خوابه .
لوکس: دارم میام مامانی !!
اون لوکس رو گذاشت رو تخت و پتو رو کشید روش . و از سرش یه بوسه زد و بهش شب بخیر گفت . و بعد از اتاق رفت بیرون .
تیلور به اتاق دایلان رفت و اون خوابیده بود و بعد رفت به اتاق الا . الا نشسته بود رو تخت و داشت فکر میکرد . تیلور هم نشست رو تخت و دستشو کشید به مو های الا .
تیلور: در مورد چی فکر میکنی شیرینم ؟!
الا: هیچی . من فقط ... من فقط نمیخوام فردا برم مدرسه .
تیلور از سرش یه بوسه زد و اونو بغلش کرد .
تیلور: من داشتم به این فکر میکردم که تو رو به یه مدرسه ی جدید انتقال بدم . نظرت چیه؟
الا: این خیلی عالی میشه مامان !
تیلور: خوبه . نمیخواد فردا بری ...
الا: خیلی ممنون . عاشقتم !
اون الا رو یه بار دیگه بغل کرد و اتاق رو ترک کرد .
الا: شب بخیر مامان !
تیلور: شب بخیر الا !
تیلور در اتاقشو باز کرد و هری رو تخت بود و بیدار بود . تیلور رفت سمت دیگه ی تخت که خالی بود و با هری چشم تو چشم شد .
تیلور: ممنونم به خاطر کمکت درباره ی الا .
هری: تیلور تو همسر منی و اونم دخترم و مم هر چه قدر بتونم بهت کمک میکنم .
تیلور: تو واقعا منظورت اینه ؟
هری: حتما . تیلور من دارم سعی میکنم کارای اشتباهمو درست کنم . و میدونم برات سخته که ممو ببخشی به خاطر کارایی که انجام دادم . ولی من دارم تمام تلاشمو میکنم تا عوض شم .
تیلور: تو قول میدی ، قول میدی عوض شی و نوشیدن رو کنار بذاری؟
هری: من بهت قول میدم !
تیلور بهش لبخند زد و اونم همینطور . و بعد از چند ثانیه تیلور نزدیک تر شد و سرشو گذاشت رو سینه ی هری .
تیلور: مشکلی نیست ؟
هری: معلومه که نه تیلور .
و اون دستشو گذاشت دور کمر تیلور و اونو به خودش بیشتر نزدیک تر کرد . و بعد از مدت های طولانی بالاخره تیلور توی دستای هری خوابید . اون با هری خوابید در حالی که خیلی به هم نزدیک بودن . اون خیلی آروم و دوست داشتنی شده بود تو دستای هری . اون داشت آرزو میگرد که هری سر قولش بمونه و اونو نشکنه . اون دلش براش تنگ شده بود . تیلور دلش خیلی برای هری تنگ شده بود ...
YOU ARE READING
ADDICTED (haylor)
Fanfictionاین داستان در باره ی هری و تیلور هست و یک داستان متفاوته این نوشته خودم نیست من فقط ترجمه میکنم براتون