chapter 4

1.4K 250 24
                                    

چرا همیشه همه چیز سرده وقتی از سرما متنفری؟

چرا یه بارم که شده نمیشه یکم گرما بیاد ؟

چرا هر بار که یه اتیشی روشن میشه یه چیزی برای خاموش کردن میاد ؟

چرا ادمای خوب میرن ؟

یا چرا زمستون میشه ؟

هیچوقت نمیفهمیم چرا

"دیوید ؟"

اشکال اطرافم جون گرفتن و تازه متوجه شدم با یه عالمه برف روی بدنم جلوی خونم ایستادم و اون دختر با چشمهای مشکیه پر از نگرانیش بهم زل زده و جواب میخواد ولی مطمئنم که اشفتگیمو کاملا درک میکنه چون خودش هم به اندازه ی من اشفتست.

من فقط در جوابش پلک زدم چون نمیدونم سوالی که ازم پرسیده چی بود.

"بیرون سرده بیا تو."

اون گفت و منم مطیعانه برف روی شونه هام و سرمو پاک کردم و رفتم تو و چکمه هامو در اوردم به خاطر روشن بودن بخاری ها هزاران بار خدا رو شکر کردم.

روما چیزی نگفت و فقط با نگرانی به من نگاه میکرد و منتظر چند تا جواب یا خبر بود.

بعد از اینکه کاملا وارد خونه شدیم اون دستمو گرفت و منو برد سمت مبل کنار شومینه و ازم خواست بشینم و خودش هم رفت و چند دقیقه ی بعد با یه لیوان که ازش بخار میومد توی دستش برگشت.

"اینو بخور...خدایا داری یخ میزنی."

بعد از اینکه لیوانو بهم داد اینو گفت و دستمو تو دستش فشار داد و تازه فهمیدم که چقدر بدنم سرده.

"مرسی."

من گفتم و یه قورت از قهوه ی توی دستم خوردم و وقتی گرم شدن اعضای داخلی بدنمو احساس کردم یه لبخند ضعیف زدم.

روما هم لبخند زد ولی هنوز توی چشماش میشد نگرانیو تشخیص داد و انگار دیگه نتونست تحمل کنه چون بالاخره سوالیو که داره میکشتش رو پرسید.

"چه اتفاقی افتاد ؟"

و در مورد چه کسی به جز هری-..خب بهتره بگیم هرولد ممکنه حرف بزنه ؟

شونه هامو انداختم بالا و میدونم تا حدودی میتونه جدس بزنه که خبرای خوبی براش ندارم.

"دکتره گفت هر کار میتونستن کردن ولی خب...نشد"

"لعنتی"

روما زیر لبش زمزمه کرد و سرشو انداخت پایین و اه کشید.

"هری پسر خوبی بود...تونستی به کسی خبر بدی ؟"

و دوباره به نشونه ی منفی سرمو تکون دادم .

"نه من به همه ی شماره های توی گوشیش زنگ زدم ولی هیچکس به جز یه پیغامگیر جوابمو نداد ولی صبر میکنم شاید یه نفر بهش زنگ بزنه یا چه میدونم...یه پیام بده."توضیح دادم و روما سرشو تکون داد و میدونم این ماجرا ده برابر من داره اونو اذیت میکنه.روما زیاد حرف نمیزنه یا...چیزیو نشون نمیده ولی من در حدی میشناسمش که بدونم چه موقعی داره اذیت میشه و چه موقعی واقعا حالش خوبه.

همین فکر باعث شد دستشو بگیرم و از جایی که نشته بود بلندش کنم و بنشونمش کنار خودم و دستمو دورش حلقه کنم.

واقعا کریسمس فوقلعاده ای شد!

روما اعتراضی نکرد و بیشتر توی بدنم فرو رفت.

"میدونی...شاید تقصیر خودمون بود..نمیدونم...شاید اگه میزاشتیم دو دقیقه دیر تر از کافه بره بیرون الان زنده بود..اصلا قراره بدنشو چیکار کنن؟ کی قراره بره به مراسمش ؟"

روما بالاخره شروع کرد به گفتن و دماغشو کشید بالا و من تا حدودی به خاطر اینکه داره میگه به خاطر مرگ هری چه حسی داره خوشحالم...حداقل داره حرف میزنه.

"نه اقعا...کسی خبر نداشت که اونموقع قراره یه کامیون از اونجا رد شه..یه سری چیزایی رو نمیشه کنترل کرد..."

من گفتم و به ارومی بازوشو فشار دادم .

"و مراسمشو تا دو روز دیگه میگیرن و من مطمئنم تا دوروز دیگه یکی از اعضای خونوادش بهش زنگ میزنه."

من گفتم و روما دوباره سرشو تکون داد .

امیدوارم زنگ بزنن...

A planet called HarryWhere stories live. Discover now