"29 دسامبر:
هرولد:
تو دیوونه نیستی .
و من اینو ثابت میکنم. به عقب برمیگردم و خیلی راحت میشه اینو نشون داد... هرولد تو دیوونه نیستی. تو فقط اون دختر رو میپرستی..یا میپرستیدی. اون دختر مهربون بود و لبخند میزد. اون دختر اروم بود و بهت گوش میداد..ولی اون دختر تورو کنترل میکرد. من میتونم ذره به ذرشو توصیف کنم..
من دیوونه نیستم.
من اونو دوست داشتم ولی همیشه یه چیزی بود که منو قطعه به قطعه خورد میکرد..شاید حس نگرانی بیش از حد اون. یا اهمیت دادن های بیش از اندازه..من میپرستیدمش..اون مهربون و بی نقص بود. اما هربار که منتظر حرف هام یا اعتراف هام میشد من میتونستم اهسته شدن جریان خون رو توی بدنم احساس کنم. من میلرزیدم و اماده ی حرف زدن نبودم که خیلی اهمیتی نداشت.. چون همیشه حقیقت خود به خود از من بیرون میومد و همیشه اون بود که در جواب گوشه های لبش رو بالا میبرد و اونجا بود که من یخ میزدم و ساکت میشدم و از یه اغوش گرم استقبال میکردم.
من منتظر میشدم تا اون بخوابه و صبر میکردم تا بتونم چند دقیقه رو با خیال راحت به چشم های بستش زل بزنم. اون همیشه زیبا بود. ولی اینو نمیدونست..شاید این حتی زیبا ترش میکرد. اون هیچوقت نمیدونست من از تماشا کردنش لذت میبرم..ولی دیگه فکر نمیکنم دونستنش مهم باشه. اون دیگه نمیتونه متوجه چیزی بشه و همه ی این ها تقصیر ابه..
اب اونو کشت.
شاید صورتش منو به این فکر انداخت.. من نبودنش رو تصور کردم و همه چیز به نظرم تاریک اومد.امروز من این فکر رو باهاش درمیون گذاشتم. اون خوشحال نشد . اون حتی فریاد زد که نمیره و گریه کرد. اون گفت بهش اعتماد ندارم... و من ناراحت شدموچطور ممکنه یه ادم دیوونه انقدر احساسات داشته باشه ؟ معلومه که من دیوونه نیستم. من بهش گفتم متاسفم ولی اون گوش نداد..اون فریاد زد که خسته شده انقدر سعی کرده خودشو ثابت کنه. اون لحظه اون از من متنفر بود و من اینو توی چشماش دیدم. قطره ها متوقف نشدن و اون به گریه کردن ادامه داد و ازم خواست تنهاش بزارم.
این درد داشت. اینکه اون دیگه منو نمیخواست مثل یه تیر پر از زهر توی سینم فرو رفت و به خودم پیچیدم و وقتی به خودم اومدم اون دیگه توی اتاق نبود..پس اتش شعله ور شد و من خشم رو احساس کردم. من نمیخواستم اون منو تنها بزاره ولی میدونستم این یه روزی اتفاق میوفته. ولی من اماده نبودم.
من دنبالش گشتم ولی پیدا کردنش سخت نبود. اون خیلی دور نشده بود و به حموم کوچیک خونه پناه برده بود.. دختره احمق من. من درو باز کردم و اون پرید. من انتظار داشتم دوباره لبخند بزنه و برگرده..ولی اون اینکارو نکرد.اون فقط با خشم و افسوس به چشمام زل زد و قرمز بودن چشم هاش درد توی صورتشو حتی بیشتر میکرد. من میخواستم اون سکوت کنه ولی نکرد. اون فقط به نگاه کردن ادامه داد و در اخر چیزیو گفت که من ازش وحشت داشتم. اون ارزو کرد که کاش من "من" نبودم. اون نمیخواست من رو اینجوری ببینه... و این درد داشت.درد داشت که با ارزش ترین فرد زندگیتو ببینی در حالی که میخواد که وجود نداشته باشی.
برای چند لحظه من خشک شدم.
ذهنم سعی میکرد کلماتش رو پردازش کنه ولی یه بخشی از من نمیخواست به گوش کردن ادامه بده... و اون بخش برنده شد. این خیلی سریع اتفاق افتاد.. من چند تا قدم سریع برداشتم و خیلی سریع تر از چیزی که فکرشو میکردم بهش رسیدم. من فریاد زدم که اشتباه میکنه ولی اون فقط با اشک هاش باهام مخالفت میکرد و اونجا, دقیقا همونجا بود که اب کار خودشو کرد.
همه چیز چند لحظه تار شد و وقتی به چشمامو باز کردم اون توی وان دراز کشیده بود و تقلا میکرد که خودش رو از سطح اب جدا کنه و این دست من بود که بهش اجازه ی رهایی رو نمیداد...
من نمیتونستم متوقفش کنم.. من به فشار دادن دستم ادامه دادم.
در اون لحظه من میتونستم صورتشو ببینم. اون بی صدا فریاد میزد و چشم هاش بسته بودن و میتونستم نفس هاشو که به شکل حباب از اب خارج میشدن رو ببینم.. من میتونستم جنس موهاشو روی دستم احساس کنم و شاید این احساس خوب بود. اون لحظه من یه چیز جدید رو احساس کردم.. من تونستم قدرتی رو که زیر انگشتام بود رو حس کنم. قدرتی که به دختر فشار میورد و اون غرق میکرد.
اما خیلی زود...اون قدرت با بی حرکت شدن بدنش از بین رفت. با درداشتن دستم چیزی که جایگزین قدرت شد نفرت بود.. نه من از خودم متنفر نبودم.. من از اب متنفر بودم.. من از ذره هایی که قدرت رو ازم گرفتن متنفر بودم.
اوه هرولد تو اونو نکشتی. اب کشت.
و اب خلق میکنه و اب میکشه. "
YOU ARE READING
A planet called Harry
Fanfictionهری رفت و هیچ سیاره ای به نام هری نشد... Copyright © shix, 2016