بازدیدای همه ی داستانام از هزار زده بالا...
نمیتونین تصور کنین چقدر دوستون دارم :")))))))))
________________________________________________________________________________
کلیدو توی قفل چرخوندم و در با یه صدای نسبتا بلند باز شد و باعث شد فکر کنم که واقعا تمام سیستم امنیتی خونه همین بود ؟
گرچه فکر نمیکنم کسی بخواد به یه خونه وسط درختا دستبرد بزنه حتی پیدا کردن خونه خودش به نوعی سیستم امنیتیش محسوب میشه.
در خونه رو باز کردم و مطمئن نیستم نسبت به چیزی که جلومه چه حسی دارم.
دیوار های سالن خیلی کوچیکی که واردش شدم ابی روشن بودن که هرچی به سقف نزدیک تر میشدی تیره شدنشون بیشتر معلوم میشد.زمین سنگی و سفید بود و روش فقط یه قالیچه ی کوچیک انداخته شده بود که فقط یه بخش کمی از زمینو میپوشوند. 2 تا صندلی چوبی رو به روی پنجره ای که کل دیوارو میگرفت گذاشته شده بود و قفسه های مختلف پر از کتاب رو میشد دور تا دور سالن دید.
یه میز چوبی درست وسط قفسه ها بود که روشو کاغد های مختلف موسیقی پوشونده بود و یه گلدون با یه گیاه درخت مانند توش هم سمت دیگه ی اتاق بود.
اخرین چیزی که بهش دقت کردم قاب عکس هایی بود که حداقل 2 یا 3 تا روی هر دیوار و بین قفسه های کتاب ها بودن و زیر هر عکسشون یه جمله نوشته شده بود.
تنها کلمه ای که میشد باهاش اینجا رو توصبف کرد "ارامش " بود.
اینکه مشخصه هری در تمام عمرش چیزی بیشتر از نت های موسیقیش و کتاباش نمیخواسته.
اینکه گیاه ها رو دوست داره یا اینکه از پنجره های بزرگ و رنگ های روشن لذت میبره.
هری ارامشه.
چه جوری ممکنه یک ادم مرده رو توی تک تک نقاط خونش احساس کرد ؟
انگار اینجا ساخته شده که مال هری باشه یا شاید هم هری خیلی خوب تونسته خونشو با سلیقش جور کنه.
جلو تر رفتم و به کتاب ها نگاه کردم که شامل انواع رمان ها و کتاب های فلسفه ی قدیمی بود و مشخصا هر کدومشون بار ها خونده شده بود و کتابی توی قفسه ها نبود که دست نخورده به نظر بیاد.
عجیبه.
میتونم به نوعی هری رو ببینم که یه لیوان نوشیدنی داغ دستش گرفته و با یه کتاب توی دستش داره دور خونش راه میره و کار های روزمرشو انجام میده.
جلوتر رفتم و به نت ها خیره شدم.
همشون با دست نوشته شده بود که احتمال نمیدم توسط کسی به جز خود هری باشه و چند قدم دیگه برداشتم و به تابلو ها زل زدم.
اولین تابلو یه عکس از هری کوچیک بود چون از چالش میشد فهمید کیه و زیرش یک جمله که اونم دست خط هری بود نوشته شده بود
"برای وقتی که عشق , انسان رو ساخت."
این اصلا یعنی چی ؟
من جلو تر رفتم
تابلوی دوم بازم هری بود که بزرگ تر شده بود و نوجوون به نظر میرسید و روی زمین دراز کشیده بود و میخندید.
"برای لبخند هایی که شکسته شد."
و باز هم بی معنی.
عکس بعدی خیلی شبیه هری ای بود که توی کافه دیده بودم و کاملا بالغ به نظر میرسید و اینبار میشد یه دختر رو هم کنارش دید که انگار به چیزی به جز هری نمیتونه نگاه کنه و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و مستقیم رفتم سراغ اسمی که بهم داده بودن.
ربکا.
"قطعات به هم برگشتن."
و اینبار یه عکس دیگه ولی از ربکا به تنهایی و اینبار میشد صورتشو به خوبی تشخیص داد.
حق با مارگارت بود. این دختر به قدری زیبا بود که انگار واقعا وجود نداشته . موهای مشکی بلندش روی شونه هاش ریخته بود و پوست سفیدش توی نوری که موقع عکس گرفتن بهش خورده بود میدرخشید و تا وقتی دقت نمیکردم متوجه سبز بودن چشماش نمیشدم.
این دختر بی نقص ب.د.
"و عشق ذوب شد."
چیزی که زیر عکس دختره نوشته شده بود منو به فکر انداخت ولی به جز پوچی چیزی گیرم نیومد پس رفتم جلو و به اخرین تابلو زل زدم.
این بار عکسی توی تابلو نبود وجای عکس سفید بود و فقط زیرش میشد یک جممله رو تشخیص داد که حتی از بقیه ی جملات هم گنگ تر به نظر میرسید.
"اب خلق میکنه و اب از بین میبره."
چرا مجبوری انقد پیچیده باشی هری؟
______________________________________
عکس ربکا رو گذاشتم
YOU ARE READING
A planet called Harry
Fanfictionهری رفت و هیچ سیاره ای به نام هری نشد... Copyright © shix, 2016