chapter 5

1.3K 239 30
                                    

روز ها به سرعت میگذرن و هر روز ذره ای از امید ازمون جدا میشه.

تا حدودی به این اعتقاد دارم اما هیچوقت نخواستم قبول کنم که ممکنه یه روزی تماما امیدتو از دست بدی..

ولی بالاخره این اتفاق افتاد!

دو روز با سرعت پلک زدن و به تاریکی شب گذشت و هیچکس از هری خبری نگرفت..ناراحت کنندست که حتی اون شماره ی دفتر لعنتیش هم جواب نمیده یا اون مارگارت و ربکا و جمای عزیز همشون تصمیم گرفتن با هری قطع رابطه کنن..من واقعا نمیدونم چه دلیلی پشت همه ی اینا هست و مطمئن نیستم اگه دلم میخواد بدونم.

تنها چیزی که در حال حاضر ازش مطمئنم اینه که هری ادم خوب و مهربونی بود و حقش نبود اونطوری بره و اینم میدونم که باید یه جای دیگه یه اثری از اشنایی از هری باشه ولی هنوز مطمئن نیستم کجا.

ما خاکسپاری رو با تمام احترام بر گذار کردیم و تا حدودی جای تعجب داشت که تمامی افرادی که اون شب با هری صحبت کردن و کریسمسو باهاش گذروندن اونجا بودنو هیچ فامیلی از خوده هری اونجا نبود.

میشد در طول کل مراسم ترحم رو حس کرد..اینکه هری خوب بود ولی زود رفت.اینکه لبخند میزد حتی وقتی مرده بود..اینکه هنوز هم میتونستی اراستگیشو تشخیص بدی حتی با وجود اینکه مرده.اینکه هیچکس براش سخنرانی نکرد و حتی نتونستیم دهنمونو باز کنیم و سکوت تمامی احترامی بود که میتونستیم بهش بدیم..

اینکه روی سنگش فقط اسمش نوشته شد.

همه ی اینا یه جرقه ای از رحم یا شاید هم نا امیدی رو تو دل هممون مینداخت طوری که حتی نمیدونستیم چطوری به مراسم پایان بدیم و جیزی بیشتر از رز های سفید برای هری نداشتیم...

و البته هزاران قطره اشک.

من میدونم که به هری قول دادم که به یکی از اعضای خونوادش خبر میدم ولی مطمئن نیستم اگه میتونم سر قولم بمونم.

هری کاش خودت اینجا بودی...

_________________ 

از چپتر بعد تازه ماجرا ها شروع میشه..!!!

اماده باشین..

A planet called HarryWhere stories live. Discover now