chapter 20

1.2K 202 39
                                    

"دسامبر 7:

ما مردم رو مقصر میدونیم وقتی خودمون هم یه بخشی از مردمیم.

همیشه یه سری چرتو پرت در مورد هر چیزی هست. دنیا جای داغونیه. بین این داغونی همیشه چند نفر پیدا میشن که عکس یه ادم با سندروم داون و یه مدلو میزارن کنار هم و باور دارن هر دوشون به یه اندازه زیبان ولی حقیقت اینه...اینا همش یه مشت چرت و پرته. تو اگه صورت قشنگی نداری زیبا نیستی و چه بخوای چه نخوایش باید قبولش کنی و حرفای الکی ای که توشون از تعادل حرف میزنن رو بندازی دور. اگه اذیت میشی حتما یه گندی زدی و همه ی این حرف های "تو تفاوت داری " مصنوعیه.. مردم تفاوت ها رو قضاوت میکنن و حدس بزن چی ؟

مردم وقتی متوجه تفاوتت میشن به هزار قسمت میشکننت.. دنیا همیشه همینه. تعادل وجود نداره. یه عده کمتر و یه عده بیشتر دارن و هیچکس نمیتونه انتخاب کنه که میخواد چی باشه و اگه کمتر داری بدون باختی. 

فرمولش خیلی سخت نیست. اگه چیزی نداری باید مثل یک سگ جون بکنی و اگه زیاد داری خب..خوش به حالت ولی اخرش چی ؟ تو زندگی ای که انتخابش نکردیو از دست میدی و همه ی تلاش هات همراه با بسته شدن چشمات خاک میشن و هیچکس حتی وجودتو به خاطر نمیاره. تلاش کردن برای بهتر شدن مردم فایده ای نداره...هر چیزی که کشف میشه فقط یه قدم به سمت عقب برای ادم هاست... انسان ها جنبه ی دونستن رو ندارن..

کاش هممون گیاه بودیم.

 گیاه ها از ادم ها بهترن..گیاه ها اسیب نمیزنن گیاه ها نمیتونن عوض شن و گیاه ها نابود نمیکنن... گیاه ها تغییر رنگ نمیدن و فقط رشد میکنن.. کاش انسان ها هم رشد میکردن ولی اونا فقط دور خودشون میچرخن.

اونا کنج کاون و دنبال جواب میگردن وقتی حتی نمیدونن از زندگی چی میخوان..همه یه گردش ها برای همینه مگه نه ؟ ولی هیچوقت جوابی نیست.. زندگی یه چرخه ی طولانی و خسته کنندست که ادم ها شیوه های مختلفی برای گذروندنشو انتخاب میکنن و در اخر میمیرن. 

ولی ادم ها یه قدرت دارن که گیاه ها ندارن.

ادم ها میتونن مرگ رو تائیین کنن.. خیلی وقت ها  میتونن..تو میتونی قلبتو از کار بندازی یا خودتو پرت کنی جلوی یک کامیون و یه مرگ دردناک رو برای خودت رقم بزنی ولی حداقل این چیزیه که خودت براش تصمیم گرفتی و کی میدونه..شاید یه دنیای دیگه ای هم اون طرف باشه که توش بتونی بدون درد هات با ادمایی که میخوای زندگی کنی.بدون اینکه بهشون صدمه بزنی یا ناراحتشون کنی.

لعنت به مردم و تصمیماتشون..اونا نمیتونن بهم بگن کی بمیرم."

من دوباره و دوباره این یاد داشتو خوندم و بین تمامی جملاتش فقط تونستم روی یک بخش کوچیکی ازش تمرکز کنم...

یه بخشی از مغزم بهم میگه تمام حرکات هری برنامه ریزی شده بوده ..اون بخش فریاد میزنه که هری خیلی بیشتر از چند دسته موی فر فری بوده...و من از اون بخش متنفرم...من دوباره بخش اخر یاد داشت رو خوندم و میتونم موج هایی از درد رو توی مغزم احساس کنم.

"تو میتونی قلبتو از کار بندازی یا خودتو پرت کنی جلوی یک کامیون و یه مرگ دردناک رو برای خودت رقم بزنی ولی حداقل این چیزیه که خودت براش تصمیم گرفتی و کی میدونه..شاید یه دنیای دیگه ای هم اون طرف باشه که توش بتونی بدون درد هات با ادمایی که میخوای زندگی کنی"

چطور یه ادم میتونه همزمان شیفته ی مردم و ازشون متنفر باشه ؟

تو ذهن لعنتی این ادم چی میگذره ؟

____________________________________

من با نوشتن خوب نیستم خب چیکار کنم :|

نمیدونم اگه متوجه شدین هری چیکار کرده ولی دونت وری میفهمین اگه الان متوجه نشدین :)

شاید تا چند ساعت دیگه به اپدیت دیگه هم بزارم :)

A planet called HarryWhere stories live. Discover now