Chapter Eight

522 68 10
                                    

«به قتل رساندن خانواده ی استایلز» تنها چیزی بود که تونست بخونه. آیا این واقعا درباره ی همون پسره؟ ولی مطمعنن کَسای بیشتری این جا زندگی میکردن، ادمای دیگه ای اینجا به قتل رسیدن. ولی یه جایی، تهِ تهِ دلش، فی میدونست که درباره ی همون پسره. طوری که پسر با اون صورت پر از خون و بدون چشم نگاش میکرد، بش ثابت میکرد که اون پسر یه مرگ معمولی نداشته. چون اون مرده بود، درسته؟ واقعی یا غیر واقعی...

وقتی که توی اتاقش تنها_ درواقع با حضور پسر_ دراز کشیده بود، خوابش برد. ذهن و بدنش به تابش خورشید بیرون اتاقش توجهی نمیکرد. تب همه انرژیشو ازش گرفته بود، فقسه ی سینش هنوز کمی بخاطر روبرو شدن با پسر میسوخت. فی کل روزو خوابید. حتی وقتی مادرش اومد تا جعبه ها رو باز کنه و همه چیز رو سرجاش بذاره ، یا وقتی که هری توی اتاق ظاهر شد و باد سردی بخاطر وجودش توی اتاق پیچید، بیدار نشد. زمانی که مادرش ناهار و شام رو پخت بیدار نشد. حتی موقعی که مادرش رفت که بخوابه، فی هنوز خواب بود. وقتی خورشید داشت غروب میکرد، فی اروم خوابیده بود، درحالی که بدنش تمام مدت داشت با تب میجنگید و اگه بخاطر بالا و پایین شدن سینش نبود، شما خیلی راحت میگفتید که اون مرده.

روز بعد ، خورشید شروع به تابیدن کرد و باعث شد فی رو از خواب بیدار کنه. بی صدا نفس کشید و توی تختش جابه‌جا شد و فهمید دیگه سرش گیج نمیره. یه جیغ کوتاه از روی خوشحالی کشید و روی تختش نشست. فی میتونست خواب آلودگی و بی انرژی بودنشو حس کنه ولی تب دیگه از بین رفته بود. از زیر لحافش بیرون خزید و پاهاشو روی زمین چوبی گذاشت. روی زمین ایستاد و سمت کمد لباساش رفت و یه دست لباس زیر، یه تی شرت و یه شلوار جین برداشت. رفت سمت حموم تا دوش بگیره و اخرین اثار بیماری رو از روی بدنش پاک کنه. فی آبو باز کرد و وقتی که اب داشت از بدن لختش پایین میریخت از رضایت آه کشید(:|) و گذاشت اب بیماری رو بشوره. ناگهان یاد روز قبل افتاد و بدنش از ترس یخ زد. صدای پسر توی سرش اکو میشد.

_هر کاری که بکنی، من همیشه اینجام، درست کنارت.

پرده ی حمام رو کنار زد تا ببینه اون پسر اینجاست یا نه؛ ولی چیزی جز یه حمام معمولی اونجا نبود.

_وقتی داری حمام میکنی، من اب رو به خون تبدیل میکنم.

پرده ی حمام رو ول کرد تا به جای اولش برگرده. نگاهش اروم سمت دوش چرخید، به ابی که ازش بیرون میریزه زل زد. یه جایی توی دلش میتونست احساس کنه که اب داره به خون تبدیل میشه. اظطراب توی بدنش پخش شد و مجبورش کرد که هرچه زودتر از اون حموم لعنتی بیاد بیرون.

اب هیچوقت به خون تبدیل نشد، به جاش فی یه نوشته روی آینه ی بخارگرفته پیدا کرد. اون کلمه ها مثل بار قبل نترسوندش، در عین حال باعث نشد که اروم تر بشه.

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ