Chapter thirty

296 47 16
                                    

وقتی فی به عقب پرت شد، ترسی توی بدنش موج میزد و اون به موجودی که روبروش بود زل زده بود، چهارپایه با صدای بلندی به زمین برخورد کرد و خورد شد. بدن هری هنوزم در حرکت بود تا به دیوار برخورد کرد و متوقف شد و باعث شد از پیشروی بیشتر خودش جلوگیری کنه.

"فی،" هری با عصبانیت از گفت. "تو باید اینجا رو ترک کنی، همین الان!"

فی برای چند لحظه فلج شد و همونجوری ایستاد، و به هری زل زد. انگار هری داشت خودش رو وادار به عقب نشینی میکرد، خودش رو به دیوار فشار میداد که دیگه به دختر آسیبی نزنه. تغییر یهویی توی رفتارش فی رو میترسوند. شاید فی اون رو اشتباه قضاوت کرده بود، شاید فی همه کارهایی رو که هری میتونست انجام بده رو نمیدونست. ولی اگر هم اون رو اشتباه قضاوت کرده باشه، میتونه اون رو به عقب برگردونه؟ بالاخره هری اون رویِ خودش رو نشون داد، اون واقعا میتونه هری رو همینطوری ول کنه؟

"از اینجا برو!" هری دوباره داد زد. ولی فی یه چیز دیگه توی ذهنش بود، و چند قدم به سمت هری برداشت.

"نه!" هری گفت و دستش رو به نشونه اینکه فی جلوتر نیاد تکون داد.

"هری،" فی خیلی سریع گفت، وقتی به پسر نزدیک تر شد قلبش محکم توی قفسه سینه اش میزد. "من فکر نمیکنم تو بخوای به من آسیبی برسونی."

هری سنگین نفس میکشید و قبل از اینکه سرش رو به سمت فی برگردونه و اون رو نگاه کنه، با مشت به دیوار کوبید و دیوار کمی داخل رفت. اونطوری که هری به فی‌ نگاه میکرد باعث میشد فی لرزشی رو توی بدنش حس کنه و کلمه هایی که میخواست به زبان بیاره رو ببلعه.

"تو نمیفهمی." هری زمزمه کرد، صداش سرد بود. "من میخوام به تو صدمه بزنم."

هری چند قدم به سمت فی برداشت و باعث شد فی آب دهنش رو به سختی قورت بده، اون کم کم داشت پشیمون میشد از موندنش. فی میدونست داره کار درست رو انجام میده، اینکه تسلیم نشه، ولی ترسی که توی بند بند وجودش نفوذ کرده بود باعث لرزش کل بدنش میشد.

"خب، من فکر میکنم،" فی شروع به صحبت کرد، و به هری نزدیک شد و فاصله بینشون کم شد. اون نمیخواست هری کسی باشه که اون کار رو انجام میده. "اگه تو بتونی این تاریکی رو فروکش کنی، اون کارها رو انجام نمیدی." فی گفت و دستش رو آروم به سمت گونه هری برد. اون نگران بود که مبادا هری کاری بکنه، ولی این روش قبلا روی اون کار کرده بود. بعد از یه لمس اون شروع به تغییرِ خوبی کرده بود.

هری بخاطر دست فی اذیت نمیشد، ولی یه پوزخند زد و بعد چهره شیطانیش رو صورتش پدیدار شد.

"اوه، عزیزم." هری گفت. "اون بخش ضعیف و مهربون من الان رفته و دیگه نمیاد."

"من التماست میکنم مثل چند هفته قبلت فکر کن." فی گفت، سعی میکرد خش و لرزشِ صداش توی حرف زدنش معلوم نباشه.

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Kde žijí příběhy. Začni objevovat