مردی که جلوی در زانو زده بود تا قفلشو باز کنه صدای کلیک مانندی شنید. با نیشخندی از خود راضی سر پا ایستاد، دستگیره ی در رو گرفت و اونو هل داد. درو باز کرد "انجام شد"
به مرد دیگه ای که همراهش بود اجازه داد قبل از اون وارد شه. مرد دوم به اطراف سالن نگاه کرد و گفت "پس بیا شروع کنیم"
از لحظه ای که پدربزرگ مرد براش تعریف کرده بود تو اون خونه چیکار کرده، اون هم آرزو داشت یه روز به اونجا برگرده و اون جنایتو تکرار کنه.
"بیا کل خانواده رو به طبقه ی پایین بیاریم"
فی با صدای قدم هایی روی پله از خواب پرید. چشماش گرد شد و سعی کرد صدایی که خیلی معمول و طبیعی بود رو درک کنه، صدایی که الان براش تازگی داشت.
وقتی فهمید صدای چیه حدس پدر و مادرشن که تصمیم گرفتن زودتر به خونه برگردن، شایدم دیگه صبح شده بود؟
فی رو تخت قلط زد تا رو به پنجره ی اتاق کنه، هوا هنوز تاریک بود. اعداد قرمز رنگ ساعت دیجیتالیش 2:42 صبح رو نشون میداد. فی پتوشو به کناری پرت کرد و فورا سر پا ایستاد.
"مامان؟ با.."
فی در اتاقو باز کرد و داخل راهرو رفت اما وقتی مردی ناشناس رو بالای پله ها دید کلمه ی 'بابا' تبدیل به جیغ شد.
مرد گفت "سلام"
موهای بلوند چرک و ته ریش میکرد.و یه زخم قدیمی زیر چشم چپش دیده میشد. بعد از دیدن مرد ناشناس فی برگشت و شروع به دویدن کرد، اما فقط یه مشکل وجود داشت اونم این بود که تنها راه خروج و رفتن به طبقه ی پایین پله ها بود که توسط مرد مسدود شده بود.
یه راه دیگه هم بود، از پنجره بپره پایین. فی به اتاق پدر و مادرش رفت و بعد از قفل کردن در آروم آروم ازش فاصله گرفت. لحظاتی بعد صدای ضربه زدن به در شنیده شد "بیا بیرون، بیا بیرون عزیزم"
کلمه ی 'عزیزم' رعشه به اندام فی انداخت. همون کلمه ای که هری بارها ازش استفاده کرده بود و حالا ترس در وجود فی هرلحظه عمیق تر میشد.
این کلمه باعث شد فی چند قدم بیشتر از در فاصله بگیره و از بالای شونه ش به پنجره نگاه کنه، داشت پریدن از پنجره رو برسی میکرد. فی از پشت به دیوار چسبید و ضربه های متوالی به در ناگهان قطع شد.
فی قدمی به جلو برداشت، سعی داشت بفهمه بیرون اتاق چه اتفاقی داره میافته. اما در یک دفعه باز شد و فی رو شوکه به دیوار پشت سرش میخکوب کرد. فی روی زمین نشست و به مرد که حالا اسلحه به دست در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد.
مرد به سمت فی قدم برداشت "خب، خب، خب"
فی با چشم های گرد شده به مرد نگاه کرد و سعی کرد به سمت دیگه ای از اتاق فرار کنه. اما همین که رفت رو تخت یکی کمرشو گرفت و اونو عقب کشید. فی رو زمین سخت کوبیده شد و نفسش بند اومد. سرش بشدت درد میکرد.
CZYTASZ
Haunted (H.S Persian Teranslatoin)
Fanfiction~وقتی که اون مرد، اونو بگیر و به قطعاتی اندازه ستاره ببر. اون صورتی از بهشت خواهد ساخت که کل عالم عاشق شب خواهند شد و دیگر کسی خورشید شعله ور را نخواهد پرستید.~ _ویلیام شکسپیر ۱۹ ژوئن سال ۱۹۲۴ رو زناگواری برای دهکده ی کوچکی که در چند مایلی لندن قرار...