Chapter twenty seven

276 44 20
                                    

فی با عجله از راهرو سفید گذشت. پرستار های اطراف او کمی نگران بودند و وقتی به آسانسور رسید حس بدی پیدا کردن. دستش رو به سمت دکمه حرکت داد و دکمه ای رو که اون رو به طبقه همکف میرسوند، فشار داد. آسانسور مستقیم به سمت طبقه همکف حرکت میکرد، و یه لرزشی رو به بدن فی منتقل میکرد.

وقتی فی به بیرون رسید هنوز بارون در حال باریدن بود، یه باد سرد پوستش رو خنک کرد. چشماش رو به سمت آسمون، جایی که ابر عظیم و سیاه رعد و برقی رو درست کرده بود، برد. معلم جغرافی فی اسم اون ابر رو بهشون گفته بود، ولی فی اون رو وقتی از کلاس اومد بیرون، فراموش کرد.

فی به سمت ایستگاه اتوبوس پیاده روی کرد، اما هرگز نایستاد. به جاش توی خیابون میدوید، مغزش بهش میگفت هرچه زودتر از اونجا دور بشه. پس اون میدوید‌. پاهاش بدن سنگینش رو حمل میکردن و موهای خیسش اطراف صورتش میرقصیدن. فی مطمئن نبود که چی باعث میشه اون نایسته، ولی خب بازم نایستاد. اون کل مسیر تا خونه رو دوید، از خستگی زیاد ریه هاش میسوخت و پاهاش بی حس شده بود.

همین که وارد خونه شد، به سمت اتاقش رفت و لباس های خیسش رو  روی جارختی گذاشت و بعد به حمام رفت. توی حمام قبل از اینکه شلوار جین رو که به پاهاش چسبیده بود دربیاره، پیراهنش رو از سرش درآورد و اون رو روی زمین پرت کرد. بعد از اینکه همه لباس هاشو یه گوشه گذاشت، زیر‌ دوش رفت و اجازه داد آب گرم بدن سردش ر‌و نوازش کنه. چشماشو بست و با دستش موهاش رو میشست، اون حس میکرد هرچقدر آب گرم تر میشه، آرامش بیشتری رو درونش حس میکنه.

وقتی فی دهنش رو باز کرد که کمی آب تو دهنش بره، به جاش مزه فلز حس کرد، اون چشماش رو باز کرد. اول نفهمید چه اتفاقی افتاده، ولی بعد چشماش یه مایع قرمز رنگی رو روی دستش دیدن، و این فقط روی دستش نبود؛ همه جا بود. اون جیغ بلندی زد و خودش رو به دیوار چسبوند، و به دوش آب و چیزی که از اون بیرون میومد نگاه کرد. چشمای فی ‌رنگ قرمز رو دنبال میکردن و اون مایع روی زمین و دیوار و پرده پراکنده شده بود، و باعث میشد اونجا شبیه صحنه جنایت بشه. خون. خون همه جا بود و بدن فی با اون پوشیده شده بود.

دستای فی داشتن میلرزیدن و اون با چشمای درشت به اونا نگاه میکرد. "چه اتفاقی داره میوفته؟ چه اتفاقی برای من داره میوفته؟" اون فک کرد، و نفس هاش بدون نظم و تند تند بود. اون میخواست دوش رو ببنده، ولی نمیتونست خودش رو به سمت خونی که از دوش میومد نزدیک کنه.

این واقعی نیست." فی بین هق هق هاش زمزمه کرد، چند قطره اشک بین خون ها روی صورتش و گونه هاش چکیدن. ولی اون نتونست اونارو ببینه و فقط بوی طاقت فرسای خون رو حس میکرد.

قبل از اینکه چشم هاش رو ببنده و سعی کنه نفس هاش رو کنترل کنه، نگاهی به دستاش که هنوز میلرزیدن کرد. برای چند لحظه آروم اونجا ایستاد، اون میتونست صدای هر قطره از خون رو که روی زمین میچکه، حس کنه. فی خودش رو بغل کرد و آروم زمزمه کرد:

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora