chapter seventeen

584 83 40
                                    

هری قدمی ترسناک به سمت فی برداشت، حفره ی خالی و سیاه چشماش مستقیما به اون دوخته شده بود.

جثه اش مقابل نور قرار گرفته بود و دیدن لکه های خون رو تیشرتش که زمانی سفیدرنگ بودو سخت میکرد.

هری قدیمی دیگه به سمت فی که سرجاش فلج شده بود برداشت "گفتم... اسممو از کجا میدونی؟"
دستشو زیر چونه ی فی گذاشت و سرشو بلند کرد. اون لمس باعث بند اومدن نفس فی شد، احساسی جدید تو بدنش دوید و قلبشو برای لحظاتی کوتاه بدرد آورد.

اون احساس تو رگاش شدیدتر میشد، ضربان قلبش شدیدتر شده بود و درحالی که برای نفس کشیدن تقلا میکرد سرش به عقب رفت.

چند قطره اشک از چشمای فی سقوط کرد وقتی ترس و درد عجیبی که تو بدنش پخش شده بود بهش غلبه کرد و تک تک عضلاتشو فلج کرد.
هری سرشو کمی خم کرد "خب بالاخره بهم میگی یا نه؟"
فی لرزید "رفته بودم کتابخونه"
هری نعره زد "چی کار کردی؟؟؟"
فی رو به عقب هل داد، پشتشو به ستون تکیه زد و فشارش داد تو دیوار.
-"رفته بودم کتابخونه...من متاسفم"
هری با خشم فریاد کشید"فکر کنم کاملا روشنت کرده بودم.نه؟"

فی رو محکم تکون میداد بطوریکه سرش به ستون میکوبید و موجی از درد،بعد از درد تو تنش میپیچید. دوباره سرش داد زد "بهتره سرت تو کار خودت باشه"

یه بار دیگه فی رو تو ستون کوبید و بعد ولش کرد. سر فی بشدت درد میکرد وقتی افتاد و پخش زمین شد. دید که چطور هری یکی از جعبه های کنار دیوار رو برمیداره و به گوشه ای دیگه از زیرزمین پرت میکنه.

"نگفتم نمیخوام چیزی راجب این خونه بدونی؟ اینجا خونه ی تو نیست!!"
هری یه لامپ از تو یکی از جعبه ها برداشت و به سمت فی پرتش کرد. فی جاخالی داد و لامپ به ستون پشت سرش برخورد کرد و خورد شد.

هری به سمت جایی که فی نشسته بود رفت، چنگشو رو گلوش گذاشت و از زمین بلندش کرد. زمزمه وار گفت "برام مهم نیست اگه بخاطر رفتن به کتابخونه متاسفی... چون الان یه دلیل خوب دیگه برای کشتنت دارم"
صورتش به لبخندی بیرحمانه باز شد. فی جیغ زد "نه، نه... من متاسفم بخاطر اتفاقی که برای تو و خانوادت افتاد... واقعا متاسفم"
این کلمات باعث شد چنگ هری دور گلوی فی شل بشه و هری قدمی به عقب برداره. واکنش هری باعث شد فی کنجکاو بشه که اون به چی فکر میکنه؛ اما امکان نداشت بتونی احساساتشو از صورتش بخونی، مخصوصا وقتی که چشم نداشت.
فی تکرار کرد "من واقعا متاسفم"
مثل کسی که چراغ برقو بزنه، صورت هری هم فورا تغییر کرد. با عصبانیت گفت "تمومش کن"
و گلوی دختر رو محکم تر از قبل فشار داد اما صدای در متوقفش کرد.

صدا باعث شد نگاه هری اول به سمت بالای پله ها و بعد دوبارا به سمت فی بچرخه "منتظر کسی بودی؟"

فی با سر جواب منفی داد، داشت فکر میکرد انتظار اومدن کیو داره اما هرچی فکر کرد کسیو نداشت که بخواد بهش سر بزنه.
"خب هرکی هست باید از شرش خلاص شم. ولی خیلی سرگرم کننده تر میشه اگه تو هم اونو بشناسی"
اینو گفت و از پله ها بالا رفت، ادامه داد "همونطور که از شر دوست پسرت خلاص شدم"
لحظه ای بعد هری رفته بود و فی رو با سردرگمی در زیرزمین تنها گذاشته بود. فقط کمی طول کشید تا فی بفهمه باید هریو متوقف کنه قبل از اینکه به شخصی که پشت در ایستاده آسیب بزنه.

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora