Chapter thirty two

312 41 21
                                    

وقتی فی چند قدم جلوتر از هری ایستاده بود، قلبش محکم توی قفسه سینه اش میزد. اون نمیتونست خودش رو کنترل کنه که به هری خیره نشه، به چشماش. اون فکر میکرد چشمای هری هیچی جز تاریکی نیستن، ولی اشتباه میکرد. هری زیباترین چشم ها رو به رنگ سبز داشت که فی تا حالا همچین چشمایی توی طول زندگیش ندیده بود. هیچ بدی و تاریکی توی اونا نبود، فقط شبیه چشم های یه انسان بودن.

"اونا - اونا سبز هستن." فی با لکنت زبان گفت، فی هم تعجب کرده بود و هم هیجان داشت. تعجب و هیجان برای زیبایی که تا الان ندیده بود. "هری."

"چشمام؟" هری زمزمه کرد، دستش رو به سمت صورتش برد. اون وقتی دستش به پلک های بسته اش خورد آروم جیغ کشید.

"این چطور ممکنه؟" فی گفت، دوست داشت فاصله اش با هری کمتر شه، ولی همونجایی که ایستاده بود، موند.

هری برای چند لحظه ساکت بود، نمیدونست چه اتفاقی داره براش میوفته. نود سال بود که اون دنبال چشمای سبزش میگشت. نود سال فقط همه چیز رو محو و تاریک میدید.

"چطور ممکنه من اینجا باشم؟" هری گفت و به فی نگاه کرد.

هر دو به آرومی اونجا ایستادن، و به همدیگه نگاه کردن، به جای اینکه توی اون جمع دوتا چشم باشه، چهارتا بود. فی‌ سنگین نفس میکشید، میخواست به سمت هری بره و صورت ترسیده هری ‌رو لمس کنه. اون چند بار تلاش کرد که به سمتش بره ولی نمیتونست تمرکزش رو از روی پسری که داره با چشمای زیبا و سبزش نگاهش میکنه، برداره.

"تو - میخوای اونا رو ببینی؟" فی بادقت گفت و بالاخره چند قدم به سمت هری برداشت و فاصله بین خودش و هری رو کم کرد. بعد فی دستش رو بالا آورد و به سمت هری دراز کرد تا اونو بگیره.

هری به دست فی که جلوش بود نگاه کرد، شک داشت که اون رو بگیره یا نه. ولی ‌بعد از اینکه تصمیم گرفت، دستش، دست فی رو گرفت. فی یه لبخند کوچکی به هری ‌زد و بعد کشیدش و اون رو به حمام برد، کل بدنش بخاطر برخورد دستش با هری،‌ مور مور میکرد.

"آماده ای؟" فی پرسید و دست آزادش رو روی دستیگره در گذاشت. هری یه لبخند به اون زد، و به فی اجازه داد در حمام رو باز کنه،‌ جایی که فی خاطره های خیلی وحشتناکی ازش داشت. این فکر باعث شد فی بلرزه.

هری توی حمام رفت و فی تو راهرو موند. وقتی انعکاس تصویرش رو توی آینه دیدم خیلی زود دستش ر‌و به سمت صورتش برد، پوست پایین چشماش رو لمس میکرد. برای اولین بار بعد از نود سال اون دوباره حس میکرد که خودشه. فقط توی اون لحظه، هیچ بخش بدی توی‌ اون نبود که مردم بی گناه رو اذیت کنه. اون کسی بود که سال ها پیش بود، فردی که اصلا قدرت دعوا نداشت. توی اون لحظه، اون فقط خودش بود؛ هری استایلز، متولد 1904 در Westbrook، پسرِ رز و جان استایلز.

"ممنون." هری زمزمه کرد و چند لحظه دیگه به خودش تو آینه خیره شد و بعد به فی که دم در ایستاده بود نگاه کرد و لبخند زد. "ممنون."

"من - " فی شروع به حرف زدن کرد و به هری نگاه کرد. "چرا؟"

"تو به من کمک کردی." هری گفت و به فی نزدیک تر شد.

"من واقعا هیچ کاری نکردم." فی جواب داد، صداش میلرزید. خاطره هایی که از بخش تیره و تاریک هری داشت به ذهنش هجوم میاوردن، بدون چشم و با گونه های زخمی. در هرصورت هری الان بی ضرر تر از همیشه به نظر میرسید، ولی فی از هریِ ترسناک خاطره های بیشتری داشت تا هری که احساس امنیت میکنه پیشش. این فکر ها باعث شد فی یه قدم به عقب برداره، مثل این بود که بدنش داره برای فرار اماده میشه.

"ببخشید." هری گفت، متوجه اضطراب فی شده بود.

"نباش، تو هیچکاری انجام ندادی." فی دروغ گفت. دستش، دستگیره در رو گرفت و اون رو باز کرد. هری هرکار ممکنی که یکی از بترسه رو انجام داده بود.

"فی،" هری بادقت گفت. "تو ترسیدی، من میتونم اینو تو چشمات ببینم."

"من - من نترسیدم." فی جواب داد، دوباره قلبش‌ محکم توی سینه اش میزد. اون مطمئن نبود که این حسش از ‌کجا میاد. چطور ممکنه یه لحظه بخواد با انگشتاش گونه های هری رو نوازش کنه و یه لحظه دیگه از ‌اون فرار کنه؟ چه اتفاقی توی ذهن فی داره میوفته؟ "من مراقبم."

"چون تو فکر میکنی من خیلی زود به یه هری دیگه تبدیل میشم." هری حرف زد، یه حس نا امیدی از اینکه فی بهش اعتماد نداشت درونش شروع به رشد کرد.

"من هیچوقت اینو نگفتم." فی جواب داد، و یه قدم دیگه به عقب برداشت.

"تو نباید اینو بگی."

"ببخشید. یه چیزی‌ درون من درست نیست." فی زمزمه کرد. "من نمیدونم این چیه، ولی این تاریکیه. این خاطره هایی رو که سعی میکنم فراموش کنم رو به یادم میاره و دورم تاریکی رو میسازه. هری، من نمیتونم فراریش بدم، و این ترسم از تو رو به یادم میاره‌. من سعی میکنم بهش بی توجه باشم، اما نمیتونم."

"فی،" هری با صدای آرومی گفت و دستش رو به سمت فی دراز کرد.

فی به دست هری که جلوش بود خیره شد. فی چند دقیقه پیش دست هری رو گرفته بود و الان هری میخواست دست فی رو بگیره.

"نه." فی خیلی آروم گفت و سرش رو تکون داد.

"بذار نشونت بدم که بهت آسیبی نمیرسونم." هری گفت، حالا دوتا دستاش رو به سمت فی دراز کرده بود.

فی دستای لرزونش رو توی دستای هری گذاشت و اجازه داد اون دستاش رو به سمت صورتش ببره و گونه های سردش رو با اونا لمس کنه. وقتی فی سعی میکرد بغضش رو قورت بده یه درد شدیدی رو توی گلوش احساس میکرد، ولی اون موفق نشد و صدای هق هقش حمام رو برای چند لحظه کوتاه پر کرد. چند لحظه بعد، هری دستای فی رو ول کرد و فی تصور کرد که دوباره میتونه ریلکس ‌باشه، ولی بازوهای هری دور بدن فی رو گرفتن، و هری، فی رو به خودش نزدیک تر کرد.

فی ‌بین بازوهای هری ‌نمیتونست نفس بکشه و ترس تمام‌ وجودش رو گرفته بود. اون حس میکرد یکی با بازوهاش داره خفه اش میکنه.

"من قرار نیست به تو صدمه بزنم." هری زمزمه کرد. "هیچوقت."
____________________
چشماش برگشت:)
هریِ مهربونِ کیوت*-*
مرسی که فن فیک رو میخونین💙
کامنت و ووت هم یادتون نره😆❤

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant