Chapter Four

574 75 9
                                    

دختر ترسیده بود، هری میتونست اینو توی صورتش ببینه. اون دوست داشته که ترس رو توی بقیه ببینه. ترس یکی از قوی ترین احساساتی بود که انسانا میاونستن احساسش کنن. ترس مثله یه ماره که کنار بدنت میخزه، بهت میچسبه و آروم آروم خفه ات میکنه، تا زمانی که دیگه نتونی تحملش کنی. اون وقته که تو رو میشکنه. این چیزیه که هری میخواست. هری میخواست این ترس اونقدر بزگ بشه که دختر دیگه نتونه تحملش کنه ، و این طور که معلومه این خیلی طول نمیکشید!

هری نیشخند زد و به دخترِ روی کاناپه نگاه کرد. دختر بی حرکت بود، آروم بود بخاطر ترس. هری عاشق این بود. همون چیزی که دختر رو میترسوند، هری ازش لذت میبرد. هری واقعا از بازی کردن با دختر لذت میبرد.

فی به کاسه ای که توی دستش بود نگاه کرد .نمیتونست بخورتش، براش غیر ممکن بود. دست آزادش که داشت میلرزید رو سمت موهاش برد و اونا(موهاش)رو چنگ زد. یه نفس عمیق کشید، سرشو به کاناپه تکیه داد و چشماشو بست.

_من از بازی کردن باتو لذت میبرم... من از بازی کردن باتو لذت میبرم...

با خودش تکرار کرد. این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟ و اون چرا همه جا میدیدش؟ میخواست باور کنه که اینا همش تَوَهُمه اما وقتی اونجا نشست و دربارش فکر کرد بیشتر باورش شد ک این اتفاقا واقعیه.

ناگهان صدای دویدن کسی توی خونه پخش شد و باعث شد که فی تکون بخوره و کاسه از دستش بیوفته. نگاهشو سمته یکی از پنجره ها برگردوند و وقتی یه سایه در حال حرکت رو دید چشماش درشت شد.

_نه!

اینو با گریه گفت و آروم از سرِجاش بلند شد. کاسه رو از روی زمین برداشت و گذاشت روی میز روبروش. قلبش خیلی محکم توی سینش میزد. پاهاش اونو اروم به سمت پنجره برد. با هر قدمی که برمیداشت حالت تهوع ش بیشتر میشد. وقتی به پنجره رسید ، دست راستشو بالا برد و پنجره ی سرد رو لمس کرد. چشمای فی دنباله سایه گشتن اما تنها چیزی که دیدن پیاده روی قدیمی و باغ کوچیکه خونش بود، با چمن های خیس و سبز و درختای قدیمی. نفسش باعث شد بخار پنجره رو بگیره و بعد از چند لحظه ناپدید بشه. پاهاش اونو سمته حال هدایت کردن ، وقتی اطرافشو نگاه کرد ، احساس کرد یه پسر رو کنار دستشویی دیده. اما وقتی دوباره نگاه کرد، اون رفته بود. این باعث شد کمی اخساس ارامش کنه اما اون هنوز نمیدونست پشت پنجره چی بوده.

فی اروم دستشو روی دستگیره در گذاشت ، چند لحظه بهش نگاه کرود و بعد اروم در رو باز کرد. یه موج از هوای مرطوبِ انگلیس ،بدنشو در بر گرفت و صدای بارون به گوشاش رسید. اون ، سرمای چوبی که زیر پاش بود رو احساس کرد. دستاشو توی سینش جمع کرد ، این بیرون سرد تر از اونی بود که فکرشو میکرد .اون میتونست صدای خنده که بهش نزدیک بود رو بشنوه، همینطور، صدای پایی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد. هرچقدر که صدای قدما نزدیک و نزدیک تر میشد ، قلب دختر محکم و محکم ت ر توی سینش میزد، اون توی حیاط خشکش زده بود. سنگین نفس میکشید. میتونست هر حرکتی رو توی بدنش حس کنه؛ قلبش می تپید، خون توی زگ هاش حرکت میکرد و لرزش از ستون فقراتش بالا میرفت. ناگهان صدا ها خاموش شدن، همه جا سکوت بود و فی فکر میکرد که مرده با این که هنوز داشت داخل باغ رو نگاه میکرد. اما بعد از چند دقیقه صدای راه رفتنِ کسی رو شنید و چند لحظه بعد یه پسر جوان روبروش ایستاده بود.

Haunted (H.S Persian Teranslatoin)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora